یادداشتی از سیده الهام باقری بر «غمگینترین شعرِ امید برای پیر محمد احمدآبادی» (برگرفته از: جزیرهی سرگردانی، سیمین دانشور، ص27)
برخیها زمانی اگر عکس دکتر محمد مصدق را به دیوار خانهشان میآویختند، جرمی مرتکب شده بودند و اگر خدای ناکرده، غریبهیی یا نامحرمی در خانهشان سرک میکشید، میشد دادشان دست نیروهای امنیتی، تا «آنچه نه بدتر» را سرشان بیاورند.
اما آندیگری که «زمستان» میسراید و فریاد میزند: «هوا بس ناجوانمردانه سرد است!»
یا به «تسلّی و سلام» میسراید:
«دیدی دلا، که یار نیامد؟!/ گرد آمد و سوار نیامد؟!»
(تسلی و سلام، از مجموعهی زمستان، ص50)
تمامِ اندوهِ پسِ پشتِ واژگان را در بغضی فروخورده به سوگِ بزرگمردی مینشاند که تاریخِ سیاسیِ ایران، نظیرِ آن را به خود ندیده یا کم دیده است. شاعر شیفتهی اوست، وقتی او را میبیند: «من خودم در زندان بودم که آن مرد بزرگ و بزرگوارِ تاریخِ معاصرِ ما را گرفته بودند و تقریباً محکوم کرده بودند.»
اندوه و ترس توأمان در ادبیاتِ پساکودتای 28 امرداد 1332 با تصویرِ زندانیای «در حصاری سیمی و خاص و جداگانه» و تنهای تنها، بی آنهمه یارِ خیابانی و حزبی و سینهچاک، «مثل شیری درون قفس»، شاعر را برمیانگیزاند، تا در نخستین مجموعهشعرِ پس از زنداناش، از او بسراید و برای آنکه دوباره متهم نشود و به زندان نیندازندش، شعر را به پیر محمد احمدآبادی پیشکش کند:
ای شیرِ پیرِ بسته به زنجیر
کز بندت ایچ عار نیامد،
سودت حصار، و پیک نجاتی
سوی تو وآن حصار نیامد
به جز او اما چه کسی چنین مردانه در شعر از دکتر محمد مصدق به این نام و آن هم کمی پس از آزاد شدن از زندان میتوانست شعر بگوید و به جاپ برساند تا باز هم دوستداران آن نخستوزیرِ معزولِ تبعیدی را گرد هم –دست کم در یک شعر- آورد!؟
آراستیم خانه و خوان را
وآن ضیف نامدار نیامد
در کشوری استبدادزده، مگر میشود، فلسفهی شاعری «هنر برای هنر» باشد. امید -از متعهدترین شاعرانِ معاصر- به چشم خویش دید قیامِ مردمیِ سی تیر 1330 را و جنبش بزرگ ملی کردن صنعت نفت را و کودتای شرقی-غربیِ پس از آن را و خفقانِ پسترکاش را. بر او همان گذشت که بر دیگر روشنفکرانِ نیماگرا با اندیشههای تند یا نرم میهندوستی، حزب تودهیی، چپی یا هرچه! تبدیل شدن ناگهانیِ تمامیِ آن خلاقیت و حسّ ملی و استقلالِ طبع و آزادگی و اعتماد بهنفس و غرور ملی، به شکستی بیفرجام و سیاه، و سرخوردگیِ سیاسیِ این جریان پر نشیب و فرازِ روشنفکری:
سوزد دلم به رنج و شکیبات
ای باغبان، بهار نیامد
این تغییر حال آشکار «امید» شعر نوی پارسی به سوی به نومیدی را نهتنها در شعرش فریاد زده و سروده است:
نومیدتر از هر کس و نامِ تو «امید» است
همچون خبر بد که بگویند نوید است (تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم، ص447)،
بلکه در مقایسهی میان شعرهای پیش از سال 1332 و پس از آن، بهخوبی میتوان تغییر نگرش فاحشِ اخوان را درک کرد، که پیشتر میسرود:
این شبِ تیره اگر روز قیامت باشد
آخرالامر به هر حال، سحر خواهد شد
گوید امّید –سر از بادهی پیروزی گرم-
رنجبر مظهرِ آمالِ بشر خواهد شد (ارغنون، ص32)
یا در مقایسهی پسماندهخوریِ سگها، در برابر گرگهای مبارز و سختیپذیر برای رهایی و آزادگی در شعر «سگها و گرگها» میسرود:
-«در این سرما، گرسنه، زخمخورده،
دویم آسیمهسر بر برف، چون باد.
ولیکن عزّتِ آزادگی را
نگهبانایم، آزادیم، آزاد.» (از مجموعهی زمستان، ص69)
گویی با واقعهی کودتای 28 مرداد، یک سرخوردگیِ سیاسی عمیق بر تن و جان امیدِ نومید نشست که مضمون سرودههایش پس از آن تاریخ شوم، «سیلیِ سردِ زمستان»خورده شد. هرچند شاعر خود معتقد است چنین تغییر دیدگاهی از سرِ واقعبینیست نه سیاهبینی:
«سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلورآجین،
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان است.» (همان، ص99)
ادبیات این دوره – که سخت به محاق نماد و کنایه و استعاره فرو میرود- از سخنِ راست و صریح دور افتاده و آنچنان پنهان شده، که «زمستان» را میتوان بهراستی توصیفِ فصل زمستان دانست، نه «سیاسیترین شعرِ پس از کودتا، از سیاسیترین شاعرِ آن دوران» که ازقضا به سیاستورزی و سیاستمداری هیچ رغبتی ندارد؛ زیرا پراکندگی و بیکرداریِ همقطاران را به چشم میبیند:
وز سفلهیاورانِ تو در جنگ
کاری به جز فرار نیامد
امیدِ شعرِ معاصر، نه اینکه منزوی شود، اما پس از آن واقعهی هولناک –که هنوز اندیشهورزان دربارهاش به اختلاف و تحلیلِ متضاد سخن میگویند- از هر حزب و مکتب سیاسی بُرید که بُرید؛ منتها از جامعه و رویدادهای آن جدا نشد. شاعر که نباید فعّال سیاسی باشد. شاعر، شاعر است. درد میکشد و میسراید. میخندد و میسراید. عشق میورزد و میسراید. بیزار میشود و میسراید. امید، عشق و خنده و گریه و بیزاریاش، همه با رنج مردم آمیخته بود. رنجی که از دیدگاه او، واقعی و بسیار نزدیک است:
دیری گذشت و چون تو دلیری
در صفّ کارزار نیامد
نشان به آن نشان، که در گرماگرم فعالیتهای حزبیِ دیگر شاعران و ادیبان دههی سی، امید به «صلحجوترین شاعر سیاسیِ دوران» تبدیل شد. او به جمعیت «پویندگان راه صلح» پیوست و سرودش دربارهی مبارزههای صلحطلبانه، جایزهی «شعر صلح» را برایش به ارمغان آورد.
من دانم و دلت، که غمان چند
آمد، ور آشکار نیامد
پناهگاه دیگرِ امید -چونان بزرگمردِ داستاننویسیِ ایران (صادق هدایت)- اسطورهها و حماسههای کهن شد؛ منتها این یک، زبانی از آن دوران را به عناصر مدرن آمیخت و چنان آن را آراست، که مخاطب معاصر توانست با سرودههایش به دوران باشکوه و فرّ گذشته برود و به یادش آید که از «فاتحان قلعههای فخر تاریخ» و «یادگارِ عصمتِ غمگینِ اعصار» و «راویانِ قصههای شاد و شیرین و پاک» است.
«آخرِ شاهنامه» با «شعر-روایت»های تاریخدارش، برای مردم صاحبدردِ سالهای پایانیِ دههی سی، «کاری باقی از یاری باقی» بود، که اعتقاد داشت «نومید بودن و نومید کردن، نجیبتر و درستتر است از امید دروغین دادن و داشتن»، هرچند این بار در برخی شعرها، کورسوی امید و ای کاشی برای پیدا شدن اسکندری دیده میشود (شعر «نادر یا اسکندر»)، یا خردک شرری در جایی (شعر «قاصدک»)، که آرزوی این آخری را هم بعید میداند و در نبود آن، در دل میگرید.
چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد
شاعر که تمام وجودش تلخ از خاطرهی دوران است، شعر به شعر و مجموعه به مجموعه و هرچه پختهتر به زهرگیرِ طنز و تلخشیرینکن شوخی شعرهایش را خواندنیتر میکند، تا سرودههای دههی چهل خورشیدیاش در عین روشنگریِ ذاتی، کام دلِ خوانندگان را شیرین کند اما آگاه سازد. آغاز اصلاحات ارضی یا به قول دولتمردان، «انقلاب شاه و مردم» سبب شد رگههای طنز شعرِ امید بیشتر دیده شود، و «مرد و مرکب» را به نیشِ کنایه و نماد بیامیزد، و درست این روایت را بگذارد پس از روایت «قصهی شهر سنگستان» از مجموعهی «از این اوستا» که شهریار شهر سنگستان، عجیب خواننده را به یاد دکتر مصدقِ آن دوران و بندیِ بند «مردِ مردانمردِ» شعر «مرد و مرکب» بیندازد:
«... غمِ دل با تو گویم، غار!
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»
صدا نالنده پاسخ داد:
«... آری نیست؟» (قصهی شهر سنگستان، ص27)