ای خدا چرا دمادم! شام ما سحر ندارد
شام تیرهی محرّم، صبح بیخطر ندارد
آه سینه کن روان از، بهر آنکه گشته بیدست
سیل دیده کن روانه، بهر آنکه سر ندارد
یک شراره از وجودم، شعله زد به جان خورشید
ورنه از شرارت خود، این همه شرر ندارد
جز خدا و خود زینب، از دل حزین زینب
عالمی نگردد آگاه، آدمی خبر ندارد
قلب خواهر از فراقش، همچو کوره میگدازد
کورهای چو کورهی او، سوز شعلهور ندارد
مهر آسمان از این غم، کج کله به تارک سر
ماه کهکشان از این حزن، شب کله به سر ندارد
جان فدای مهر رویت، دل نثار ماه کویت
که آسمان به این بزرگی، همچو تو قمر ندارد
تا سر حسین به نیزه، شد به سان قرص خورشید
روز و شب نشسته درخون، بینیاش به یاد خورشید
کودکان تشنه از بس، یکسره دعا نمودند
لحظه لحظه از ته دل، ای خدا خدا نمودند
ساکنان خیمه هردم، به امید مشک آبی
رو به چشمهی زلالِ دشتِ کربلا نمودند
آه از آن زمان که مشکت، پاره از جفا بگردید
وای از آن زمان که چشمت، بسته از حیا نمودند
نالهی زمین چو بر شد، تا به اوج کهکشانها
اهل آسمان یکایک، رو به نینوا نمودند
دست ما و درد سینه، دوش ما و زخم زنجیر
تا که دست نازنینت، از بدن جدا نمودند
دشمنان از آن زمان که، سرو قامتت شکستند
پشت حضرت حسین(ع)را، از غمت دوتا نمودند
در تعجّبم چگونه؟ شود احتساب در حشر
جرم این جفاگران که، در حقت جفا نمودند
پیش از این کسی ندیده، اینچنین ستم که دیدی
بعد از این کسی نبیند، این چنین الم که دیدی
های و های عرشیان است، بهر های و های زینب
وای و وای فرشیان است، بهر وای و وای زینب
عالم آمده به رنج از، رنج بیشمار زینب
آدم آمده به تنگ از، درد بیدوای زینب
قامت زمین خمیده، زیر بار غصّهی سخت
تا به دوش خود کشاند، بار غصههای زینب
چشم آسمان دمادم، گرید از برای یاران
سینهی زمانه هر دم، نالد از برای زینب
نه عطوفتی؛ نه مهری، نه لطافتی؛ نه لطفی
زان زمان که گشته عالم، پیر ماجرای زینب
با وجود آن شهیدان، جان و دل نثار آنان
با وجود این اسیران، عقل و دین فدای زینب
شد برای تا همیشه، کام دشمنان دین تلخ
ز آتشی که زد به جانها، نطق دلگشای زینب
دل نثار گریههایی، که ز چشم خود چکیدی
جان فدای رنجهایی، که به دوش خود کشیدی
قلب عالمی حزین است، از نگاه زار طفلان
جان آدمی غمین است، از دل نزار طفلان
دیده گرید از برای دیدهی همیشه بر راه
سینه سوزد از شرارِ سینهی فگار طفلان
میچکد ز چشم ناله، درد بیحساب آنان
سرکشد ز قلب شکوه، رنج بیشمار طفلان
روز روشن محرّم، گشته از غبار دل تار
تا از آه سینه تار است، روز و روزگار طفلان
نیلگون شده روی ماه، از زمان دیدن آن
سیلیِ زده به رویِ ماه گلعذار طفلان
مجمر دل حسین از، دیدن لبان تشنه
در نهان گدازد از این، سوز آشکار طفلان
چکچک سرشک دیده، بر عذار تشنه کامان
یادگار روشنی است از، حرف ماندگار طفلان
اشک دیدگان گریان، تا همیشه ماندگار است
آه سینههای بریان، تا هماره پر شرار است
مهر بی کلاه گیتی، در سحرگه سوگوار است
ماه دل سیاه گردون، در شبانگه دل فگاراست
هم قضا چو باز طرلان، بر ستیغ بیقراری است
هم قدر چو چرخ شاهین، بر مدار کجمدار است
هر دم از عزای خورشید، بر فراز نیزة خصم
قامت نزار زینب، زیرِ بار غصّه زاراست
در هجوم تیر و نیزه، دم به دم به آه و ناله است
در میان بیقراران، لحظهلحظه بیقرار است
ز آهن ستیزهخواهان، گوشه گوشه صد شهید است
زآتش ستیزهجویان، خیمه خیمه در شرار است
یکطرف شهید بیسر، یکطرف قتیل بیدست
یارب اینچه کاروبار است؟ یارب این چه روزگار است
گاهی از عزای اکبر، طبع ما شراره خیز است
گاهی از رثای اصغر، ذوق ما شراره بار است
چشم انتظار دارد، این دبیر در قیامت
شاه بیکفن نماید، از غلام خود شفاعت
بهادر غلامی(دبیر)
فارسیبان خبر