رباعی نامه‌ی حیِّ مُتألِّه (زنده‌ی خداشناس) اثر سیدمسعود علوی کتابی است در ۲۵۲ صفحه، مشتمل بر ۱۲۱۴ رباعی که به سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی تقدیم شده است.
پروفسور سیدسلمان صفوی رئیس آکادمی مطالعات ایرانی لندن و رئیس مرکز بین‌المللی مطالعات صلح در مقدمه کتاب حی متأله (زنده‌ی خداشناس) چنین آورده است: "رباعیات شاعر جوان آقای سید مسعود علوی، ادامه‌ی سنت رباعی‌سرایی در ادبیات فارسی است. محتوای رباعیات علوی دارای بار متافیزیکی، عشق، شیفتگی و درد است و تحت تأثیر شعر عرفانی کلاسیک است. این رباعیات جذاب و گیرا هستند و حاوی ارزش‌های متعالی الهی و انسانی است. این رباعیات نشان می‌دهد که علوی به خوبی اشعار مولانا و حافظ را خوانده است و با آنها مأنوس است.
سرودن این رباعیات زیبای مینوی را به شاعر جوان آقای سیدمسعود علوی تبریک می‌گویم. این رباعیات نوید آینده‌ای درخشان در مسیر رباعی‌سرایی در نسل جدید شاعران ایران پس از انقلاب ۱۳۵۷ و ادامه دهنده سنت کهن رباعی‌سرای در ایران قرن بیست و یکم است.


گفتم که منم لیک ندانم که توئی
در خویشتن خویش چنانم که توئی
منصور صفت ز حق چه گویم که منم
این من منِ من نیست من آنم که توئی
****
آن دادگر امین رسول مدنی است
بر حلقه‌ی دین نگین رسول مدنی است
آن‌کس که یصلون ملائک با اوست
او رحمت عالمِین رسول مدنی است
****
پیمودن لحظه‌ها برات قبرند
بنگر که چقدر لحظه‌ها بی‌صبرند
آنان که به حکم لحظه‌ها درگذرند
در سلطه‌ی بی‌چون و چرای جبرند

 

فارسی‌بان خبر

مجموعه شعر نوحه مرغابیان، دومین مجموعه شعر کبری حسینی بلخی است. این مجموعه شعر را "مؤسسه فرهنگی شاعران پارسی زبان" همزمان در دهلی نو و تهران در ۱۰۷ صفحه با مقدمه وزینی از استاد کاظم کاظمی، در سال ۱۴۰۰ش. منتشر کرده است. شعرهای این مجموعه در قالب غزل سروده شده است. نوحه مرغابیان را از نظر موضوعی و محتوایی می توان به سه گروه دسته‌بندی کرد: غزل‌های آیینی که تقریبا نصف مجموعه را به خود اختصاص داده‌ا‌‌ند و عنوان کتاب برگرفته از یکی از غزل‌های این بخش است. غزل‌های مناسبتی به مناسبت رویدادهای بیشتر تلخ و کمتر شیرین کشور و زادگاه شاعر، افغانستان، و غزل‌های عاشقانه که پژواک و بازتاب لحظه‌های خصوصی یک زن مهاجر افغانستانی است. پیش از این نیز مجموعه‌ای به نام "مشتی پروبال" از سروده‌های کبری حسینی‌بلخی در تهران توسط انتشارات عرفان، جامه چاپ پوشیده بود.


چشمهٔ خورشید

آسمان لب باز کرد و گفت‌وگوها جان گرفت
خاک یکسر بوی شبنم، رنگ تاکستان گرفت
مستی از سرشاخه‌های تاک نم نم چکه کرد
برکه‌های خشک، کم کم جوشش ایمان گرفت
آب از سرچشمه‌‌ها تا شاخه‌های پاک رفت
دشت بطحا رونق یک صبح تابستان گرفت
خشک‌سالی‌های پی در پی زمین را کُشته بود
ناگهان یک شب هوا گل داد، تا باران گرفت
کودکی از نسل ابراهیم آمد سمت خاک
کز قدومش جمله عالم بوی «الرحمان» گرفت
پیک‌های غیب از مشرق سوی مغرب دوید
روم را آشفته کرد و نخوت ایران گرفت
با سپاه و تیغ می‌گیرند شاهان دشت و کوه
تک‌سوار ما جهان را با لب خندان گرفت
آمنه فهمید، می‌آید طبیبی جان‌شکار
هم از این‌رو جمله رنج و درد را آسان گرفت
صبح شد، مادر دو چشم مهربان را باز کرد
چشمۀ خورشید خود را دید و بر دامان گرفت
یا محمد، «قل اعوذ»ی جانب ما پست کن
 کز تکبّر باز دیوی دامن انسان گرفت



فارسی‌بان خبر


شنیده‌ام که آمدن، فضیلتی دارد؛
طراوت بهار با تو نسبتی دارد
ضمیر در طنین و واژه‌ها در افغانند
غزل غزل دوباره با تو صحبتی دارد
به صدرِ صدر واژه‌ها نشسته‌ای تنها
شمیم انتظار، حس مثبتی دارد
شکوه هر شکوفه‌ای! چکیده‌ی گل‌ها!
بگو که گلشن بی تو، چه هیبتی دارد!؟
تو وعده‌ی رسالت تمام ادیانی
«نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ...» یک صلابتی دارد
ستاره‌ای به ظرف تنگ ما نمی‌گنجی
مگر ستاره بی تو قُرب و عزّتی دارد؟
برای سنجش صبر تو، مقیاسی نیست
ولی بیا  فراق، حدّ و مهلتی دارد
ظهور کن، امانت زمینیان هستی
و هر امانتی، زمان عودتی دارد
جهان اگر به قیمت بهشت هم خوش بود؛
بهشت این جهان، بی تو چه شوکتی دارد؟
قبول ! انتظار ! مردِ مرد می‌خواهد؛
چشیده انتظار تو، چه ساحتی دارد!
ظهور کن که دعایی به بار بنشیند
برای آن‌که نمرده و فرصتی دارد
بهار حاصل صبر غم زمستان است
بهار شد، نیامدی،  چه حکمتی دارد!؟


شعر : «علی فرج اللّهی»
فارسی‌بان خبر



پلک دل می‌پرد و حال عجیبی دارم
آه ! امروز چرا حس غریبی دارم ؟
سوگ را ؛ مرثیه را ؛ حنجره‌ای می‌باید
نَفَس تنگ مرا پنجره‌ای می‌باید
چشم‌ها خیس‌تر از حادثه‌های بد او
«ها علی بشر» از حوصله‌ی بی حد او
کیست در معرکه‌ها رفته در آغوش خطر
جز علی «ها بشر ! ؛ ها بشر ! ؛ کیف بشر ؟»
بهتر از راه زمین ؛ راه فلک می‌دانست
«قل سلونی» که بِه از هر چه ملک می‌دانست
آبروی فلک و مُلک و مَلَک بود علی
شاه مردان جهان یکه و تک بود علی
شب بلرزیده و انگار کمی تب دارد
نکند فاجعه‌ای در دل این شب دارد
آسمان نیمه شبان محو تماشای علی
نکند معجزه‌ای دیده به سیمای علی
آه با اشک گره خورده شبی عرفانیست
مانده‌ام معرکه‌ی چشم چرا توفانیست؟
انشقاق قمر و «اقتربت» نزدیک است
رنگ خورشید پریده است کمی تاریک است
کوچه دل تنگ ؛ هوا یکسره دلگیر شده
هر نفس می‌زند این شعر گلوگیر شده
رنگ غم بر در و دیوار هویدا شده است
بوی یک حادثه در قافیه پیدا شده است
رخش پندار ، مرا بسته به آمال خودش
می‌کشد حادثه را سخت به دنبال خودش
وای اگر چاه کمی لب به سخن بگشاید
کس نداند به دل شیعه چها می‌آید !؟
ناگهان شهپر پرواز اذان ، پر وا کرد
شب و تاریکی و شیطان درون رسوا کرد
عشقِ معشوق به دیباچه‌ی عاشق افتاد
صبح از دیدن آن صحنه به هق هق افتاد
ماه برخاست ؛ وضو ساخت. سپس جاری شد
عشق نالید ؛ مهیّای عزاداری شد
عطسه‌ی در خبر از حادثه‌ای بد می‌داد
آسمان با تب خود سرفه‌ی بی حد می‌داد
ماه در مسلخ محراب خدا مهمان است
ماه من ! ها نکند، کوفه خط پایان است!؟
ماه آهسته و آرام فلق می‌پیمود
خون به پیمانه‌ی چشمان شفق می‌پیمود
گرهی کور به چشمان فلک در افتاد
های‌و‌هویی به همه ملک و ملک در افتاد
مسجد کوفه به هر آه عَلَم بر می‌داشت
ماه بشمرده‌تر از قبل قدم بر می‌داشت
لب گزان از سر حسرت دو لب مهتاب است
آه انگار کسی گوشه‌ی مسجد خواب است
گفت : برخیز برادر که کمی دیر شده
لحظه‌ی رَستن من؛ لحظه‌ی تقدیر شده
بانگ قد قامت آن ماه به قامت برخاست
از چنان معرکه‌ای بوی قیامت برخاست
تیغ بر فرق سر ناطق قرآن آمد
فزت ربی که غم عشق به پایان آمد
هان! علی جمله‌ی آیات خدا بود ؛ نبود !؟
 مجمع ناب‌ترین حوصله ها بود ؛ نبود !؟
آخر این ماه به خون خفته علی بود علی
چشمه‌ی معرفت لم یزلی بود علی
ماه زیبای زمین پر زد و بی تابم کرد
آسمان گفت علی آمد و جذابم کرد
«فزت»خوان از همه‌ی جهل و تباهی شد و رفت
میهمان حرم امن الهی شد و رفت
کعبه مولود وی و مسجد کوفه رجعت
مرگ این گونه و این گونه بباید خلقت
دست اندیشه‌ی ما کوته و پا هم لنگ است
ور نه معیار علی با دو جهان هم سنگ است

شعر :«علی فرج اللّهی»

 

 

 

 

 

 

 

 

فارسی‌بان خبر

ای آفتاب عشق زمان دمیدن است
بنمای روی مهر هنگام دیدن است
ما را نصیب و قسمت ازین هستی جهان
محنت کشیدن است و ملامت شنیدن است
حاصل زعمر  کوته ما جز ملال نیست
شاید هدف به منزل و مقصد رسیدن است
از باغ روزگار نچیدیم گل، دریغ
ما را نصیب خار به دستان خلیدن است
این مرغ دلشکسته و پر بسته بال را
امید و آرزو ز قفس وارهیدن است
آری نیم اسیر به زندان زندگی
زین تنگنا مرا هوس پر کشیدن است
لیکن نیم به قصد فرار از کمندِ دوست
آهوی عشق را نه مجال رمیدن است
تنها گواه عاشق صادق نه اشک و خون
جان را فدا نمودن و در خون تپیدن است
بگرفته‌ام در این غزل از رودکی مدد
کان را بهانه به قیمت صد جان خریدن است
دل را ز بی‌خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
بی عشق روی دوست محال است زندگی
ای آفتاب عشق زمان دمیدن است
شعر: زنده‌یاد استاد ایرج کاظمی
۱۸ آبانماه ۱۳۷۹
فارسی‌بان خبر