به افتخار استاد دکتر حسین معصومی همدانی

 

 مطابق معمول، سه‌شنبه دیگری از راه رسیده بود و ما در بخش تاریخ در ساختمان سابق مرکز دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی حضور زنده‌یاد استاد زریاب را مغتنم شمرده و گرد ایشان فراهم آمده بودیم. یکی از همکاران که متأسفانه حالا او را به خاطر نمی‌آورم، از استاد دربارۀ چاپ کتاب الصیدنه پرسید. می‌دانستیم که استاد زریاب سالیان بسیار وقت بر سر تصحیح این اثر ارزشمند ابوریحان بیرونی نهاده و اینک جامعۀ علمی چشم انتظار انتشار آن است و از پاسخ استاد معلوم بود که کتاب در آستانۀ انتشار است. استاد زریاب با شعف خاصی شرحی از دشواری‌های کار بیان فرمود و در ضمن گفت: از بخت من بود که ملاحظۀ نهایی کار در مرکز نشر دانشگاهی زیر نظر «آقای مهندس معصومی همدانی» صورت گرفت، که دانشمندی دقیق و بصیر است و بعد این‌ جملۀ مهم را هم دربارۀ ایشان افزود: از نظر بینش و روش تحقیق «شرق و غرب را در خود گرد آورده». من استاد زریاب را به قدر طاقت خود می‌شناختم و می‌دانستم که گزافه در سخن او راهی ندارد. پس آن سخن را به خاطر سپردم و چون سال‌ها بعد خود از بختِ بلندِ شاگردی و هم‌صحبتی با دکتر معصومی همدانی برخوردار شدم، به دقت و اهمیت نظر استاد زریاب پی بردم.

واقع آن است که مکرّر بر من اثبات شده که تحصیلات در روزگار ما به علل و اسباب گوناگون برای شناخت درست و تا حد ممکن دقیق فرهنگ و تمدن اسلامی و ایرانی کافی نیست و راه چاره در آن است که شخص علاقه‌مند از نظر تحصیلی خود را در وضعیت قرون و سده‌های پیشین قرار دهد و به‌ویژه، متون اصلی را در موضوعات گوناگون علمی و تاریخی و از این قبیل پیش چشم داشته باشد و پیوسته بخواند تا در درجۀ نخست بتواند زبان و طرز بیان عالمان و شاعران آن ادوار را به فارسی یا عربی دریابد. در این صورت است که اندک‌اندک و با ممارست و دقت و تتبع، فهم و درک جمله‌ای و صفحه‌ای و کتابی از آثار ابوریحان بیرونی و شیخ‌الرئیس ابن‌سینا و ابن‌هیثم و خیام ممکن می‌شود و بدین ترتیب، جای امیدواری هست که روزنه‌ای برای دسترسی به گنجینۀ گرانقدر آثار و افکار آن سده‌های شگفت‌انگیز گشوده شود.

نکتۀ دیگر این است که دانشمندان غربی دیری است که تحقیق در موضوعات گوناگون مربوط به آن ادوار را پیشنهاد همت خود قرار داده‌اند و بسیاری از آثار به کوشش قابل تقدیر ایشان تصحیح و منتشر شده است. ‌اطلاع بر این قبیل تحقیقات با حفظ روح نقادی آسان‌ نیست و معدود محققانی که پای در این عرصه نهاده‌اند نیک می‌دانند که پهنۀ کار بسیار وسیع است و علاقه و همتی عظیم می‌طلبد.

استاد ما، آقای دکتر معصومی همدانی به گواهی سابقۀ حضور پنجاه ساله در عرصه‌های تألیف و ترجمه و ویرایش و تدریس، در شناخت عمیق و معرفی علمی آن سابقه فرهنگی و علمی توفیق بسیار داشته‌اند و می‌توان با کمال اطمینان گفت که پایه و پایگاه تحقیق را بسی ارتقاء داده‌اند و از همه بالاتر، طرازی رفیع و ممتاز از «روشنفکری» پدید آورده‌اند.

دکتر معصومی از معدود متفکران و روشنفکران روزگار ماست که نخست کوشیده است با پهنۀ وسیع فرهنگ و ادبیات در سطح جهانی آشنایی حاصل کند و سپس آنچه در این زمینه‌ها به قلم و بیان در می‌آورد، آمیزه‌ای هوشمندانه از تحقیق و تفکر باشد. پژوهش‌ها و نوشته‌های ایشان از تاریخ علم تا ادب کهن و معاصر، برآمده از سال‌ها تحقیق و تفکر و تأمل عالمانۀ اوست و در جملگی، نشانه‌های هوش سرشار و ذهن وقّاد و ذُکاء شگفت‌انگیز و دقت نظر و روح انصاف و نقادی او به اعلی درجه آشکار است و همین صفات عالی او را در طی این طریق، بر مسیر مستقیمی که گویا از عهد جوانی برگزیده، نگاه داشته است.

دکتر معصومی در پرورش علمی نسلی از جوانان علاقه‌مند به پژوهش به‌ویژه در موضوعات مربوط به تاریخ علم نیز توفیق چشمگیر داشته است و راهنمایی‌های او چراغ فروزندۀ راهی است که خود در باب تحقیقات مربوط به تاریخ علم در سده‌های گذشته گشوده است.

گفتن و نوشتن دربارۀ استاد دکتر معصومی همدانی آسان نیست و تنها بدین مختصر خواستم خود را در صف ارادتمندان و دوستداران ایشان جای دهم و خرسندم که فرخنده زادروز ایشان چنین فرصتی فراهم آورد. برای استاد بزرگوار خود تندرستی آرزو دارم.

علی بهرامیان

پژوهشگر و سرویراستار فرهنگستان زبان و ادب فارسی

 
خطابۀ دکتر ژاله آموزگار به‌عنوان عضو جدید پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی

اشاره: در چهارصد و هفتاد و نهمین نشست شورای فرهنگستان زبان و ادب فارسی که در تاریخ دوشنبه بیست و دوم آبان ماه ۱۴۰۲ برگزارشد، دکتر ژاله آموزگار، عضو پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی، به ایراد خطابۀ ورودی خود پرداخت. آنچه در ادامه آمده متن سخنرانی دکتر آموزگار در شورای فرهنگستان است.

بسیار خوشوقتم که به لطف سروران دانشمند چنین افتخاری نصیبم شد که در این جمع قرار بگیرم. قدرش را می‌دانم و سپاسگزار یزدانم. بنا به سنت فرهنگستان موظف شده‌ام که در این جلسه با مطالبی که سعی خواهم کرد به درازا نکشد مصدع حضار محترم باشم.

 در آغاز عذرخواهی می‌کنم که گفتار امروزم در محضر استادان دانشمند و گرانقدر و پژوهشگران پرتلاش و ارزنده، به نوعی لقمان را حکمت آموختن است.

موضوع مورد بحث امروز دربارۀ تعدادی از اصطلاحات فلسفی است که در کتاب‌های پهلوی با آن‌ها برخورد کرده‌ام و در ترجمه‌هایم از این متون سعی کرده‌ام نقش آن‌ها را در برابر واژگان متداول امروزی‌شان پر رنگ‌تر کنم.

این موضوع همیشه دل مشغولیم بوده است و از این‌رو در موقعیت‌های مختلف و با عنوان‌های متفاوت بارها دربارة آن سخن گفته‌ام. البته دانشمندان و پژوهشگران دیگر نیز و آنان که با آثار ابن‌سینا و ابوریحان بیرونی و دیگر عالمان هم‌عصر آن‌ها سروکار دارند هم به این مطالب پرداخته‌اند، سخن گفته‌اند و نگاشته‌اند. انگیزۀ من بیشتر برای این بوده است که گفته‌هایم پاسخی باشد به کسانی که بدون آگاهی، جایگزینی اصطلاحات کُهن فارسی را به عربی به دلیل ناتوانی زبان فارسی برای بیان مطالب علمی دانسته‌اند.

هدف من به هیچ‌وجه ستیز با واژگان عربی نیست. من در دوران تحصیل در رشتۀ ادبیات فارسی محضر استادان بزرگ عربی‌دان را درک کرده‌ام و با زبان و ادبیات غنی این زبان آشنایی دارم. هدف اصلی من دفاع از توانایی زبان فارسی است.

من سال‌های متمادی متون دینکرد که فلسفی‌ترین اثر بازمانده به زبان پهلوی است و فصل‌های کتاب شِکَندگُمانیک وزار یا گزارش گمان‌شکن را که برجسته‌ترین اثر کلامی آن دوران به شمار می‌آید تدریس و بخش‌هایی از این آثار را به زبان فارسی ترجمه کرده‌ام. و ترجمۀ کتاب پنجم دینکرد را نیز با همکاری زنده‌یاد احمد تفصلی به فرانسه و به فارسی به انجام رسانده‌ام. از این‌رو می‌توانم بگویم که به عبارتی با این اصطلاحات زیسته‌ام و چنین تهمتی را نمی‌توانم بپذیرم.

واژه‌ها و اصطلاحات انتخابی من بیشتر برگزیده از این متونی است که ذکر کردم. به عبارت دیگر با طرح این موضوع خواسته‌ام پاسخی مستند بدهم به کسانی که زبان فارسی را در شرح مطالب علمی و فلسفی ناتوان می‌دانند و هم‌چنین به کسانی که به ایرانیان باستان تنها با این دید می‌نگرند که فقط سر کشورگشایی داشته‌اند و مردانشان مرگ در بستر را ننگ می‌دانستند. هرچند که چنین تفکر دلاورانه هم شایستۀ ستایش است ولی باید با دلیل و برهان هم ثابت کرد که آنان در آوردگاه دانش و تفکر و استدلال نیز اسبان خود را به شایستگی تازانده‌اند. چون بودن واژگان و اصطلاحات برای بیان مفاهیم پیچیده علمی و فلسفی بهترین شاهد برای توانایی این زبان است و اگر در گذر زمان شاید به دلیل کوتاهی و کم‌کاری کاربران زبان و دلایل دیگر این اصطلاحات به دست فراموشی سپرده شده‌اند دست‌کم تهمت نارسایی را از زبان شیرین‌مان بزداییم.

به بخشی از این واژگان اشاره می‌کنم و به اصطلاحات مربوط به آفرینش می‌پردازم ولی نخست به دو واژۀ مینو و گیتی اشاره می‌کنم که تقریباً برابر لاهوت و ناسوت هستند. منظور از جهان مینوی جهان غیب و دنیای نامحسوس و نامرئی است که در عبارتی از دینکرد چنین توصیف می‌شود: آنچه از راه حواس تن (sōhišnītan) حس نشود و به بینش جان دیده شود «مینو» است. البته منظور از مینو به طور اخص بهشت نیست بلکه مینو کل آفرینش فراسویی را در بر می‌گیرد. هم بهشت مینوی است و هم دوزخ. مینو مفاهیم دیگری نیز در زبان پهلوی دارد، گاهی معنی روان می‌دهند و گاهی نماد آن جهانی آفریدگان این جهانی است و تغییرات فراسویی را هم در بر می‌گیرد.

اما گیتی عبارت از دنیای مادی و محسوس است و نماد هرچه دیدنی و حس کردنی، به عبارت دیگر ناسوت در برابر لاهوت.

در دینکرد گیتی چنین تعریف می‌شود:

گیتی وجود تحقق یافته یا سِتی (stī) است که در حالت جسمیت (tanōmandīh)، مرئی (wēnišnīg) و ملموس (gīrišnōmand) است و هر چه با چشم تن دیدنی و با دست لمس کردنی باشد گیتی است.

برای کل جهان واژۀ کیهان به کار می‌رود. عالم کبیر، (gēhān ī wuzurg) و عالم صغیر، (gēhān kudak) نامیده می‌شود.

اما در مبحث خلقت، در متون پهلوی معمولاً دو اصطلاح برای این موضوع به کار رفته است که در فارسی این دو واژه تقریباً به صورت مترادف درآمده‌اند. نخست آفرینش (āfurišn) از مصدر آفریدن که ابداع نخستین است در حالت مینوی و فراسویی، بنا به اصطلاح فلاسفه بعد از اسلام:

«آن باشد که از چیز دیگری نباشد»

واژه دوم dahišn است از مصدر دادن که همان خلقت است و در اصطلاح فلاسفه: «چیزی باشد از چیزی».

واژه‌های  brēhēnīdanدر مفهوم بریدن و مقدرکردن و واژۀ  tāšišn در مفهوم ساختن در مواردی به جای dahišn هم به کار می‌رود.

مراحل کل آفرینش کون، تکوین و استقرار کون با واژگان bawišn، bawišn rawišnīh و bawišn ēstišnīh  بیان می‌گردد.

تخمۀ گیتی چنین توصیف می‌شود: بوده‌ای (در مفهوم شده‌ای) که از ابداع و خلقت آفریدگار و با نیروی فلک که با واژۀ (rah) به معنی گردونه توصیف می‌شود به وجود می‌آید. شاید همان صیرورت است در مفاهیم فلسفی، که نام دینی آن (bawišn)، یعنی کون و مصداق آن یا (nāmčišt) به پهلوی، گرم و مرطوب است که آن را بُن مخلوقاتِ گیتی می‌دانند که در میان فلاسفه با هیولا همسانی دارد و گاهی واژۀ (mādag) را نیز به نوعی همسان هیولا می‌دانند.

وجود با دو اصطلاح نزدیک به هم بیان می‌شود. هستی (hastīh) و سِتی (stī). هستی برای بیان وجود به طور مطلق است و stī به معنی وجود تحقق یافته از لحاظ اختصاص آن به یک فرد یا یک شیئی و خلاصه هر موجودی و ویژگی‌هایی دارد که با اصطلاحات خاص بیان می‌شوند.

توصیف (wimand) که معنی حد و مرز هم دارد. جرثومه (tōhmag) یا تخمه، جوهر (gōhr)، عرض (gadag)، ذات (xwadīh)، صورت (dēsag)، هیئت (ēwēnag) (آئینه)، جسم (kirh)، ماهیت (čēīh)، کیفیت (čēonīh)، کمیّت (čandīh)، زمان (zamān)، مکان (gyāg) که همان جا است گاه نیز هم به معنی زبان و هم به معنی مکان به کار رفته است.

پس از کون یا (bawišn) صورت‌پذیری (dēsagēnīdan) گیتی و مراحل آفرینش مادی در سه مرحله این چنین توصیف می‌شود:

 صورت اول یا (dēsag fradom) موجودی بوده یعنی شده، که از تقدیر و سنجش خالق، (dādār paymān kārīh) پیدا می‌شود که مرحلۀ تکوین یا (bawišn rawīšnīh) است و مصداق یا (nāmčišt) آن عناصر اربعه، (čahār zāhagān) است یعنی باد، آتش، آب و گل، که حقیقت و اصل (bun čihrīh) مخلوقات گیتی یعنی (gētigān) است. چهر به‌جز صورت و نژاد در متون فلسفی برای طبیعت و غریزه به کار می‌رود.

صورت دوم (dēsag ī dudīgar) از تعقل خالق (dādār frazānag kārīh) به وجود می‌آید که مرحلۀ استقرار کون، (bawišn ēstišnīh) است و مصداق یا (nāmčišt) آن امزجه یا اخلاط اربعه (čahār rastagān) یا (čahār āmizišnān)، گرم، سرد، خشک و تر است.

صورت سوم (dēsag ī sēdigar) از اعجاز خالق، (dādār abdgarīh)، فروهر و روان پیدا می‌شوند که این مزاج‌ها را با هم متحد می‌کنند (hamēnidan) و از آن stī ، وجود تحقق یافته پیدا می‌شود که مصداق یا (nāmčišt) آن انسان و چهارپا و دیگر زندگان خوب و کل آفریده‌هایی هستند که دارای صورت‌اند (dēsagōmand) و به شکل‌های مختلف (kirbān kirbān) در می‌آیند.

در متون فلسفی ایران باستان نیروهای فراسویی انسان عبارتند از فروهر که همزاد آن جهانی انسان است و (čihrōmand) است یعنی دارای طبیعت و غریزه است  و (čihrīgkār) است یعنی کارش غریزی است.

دیگر روان است که در بدن انسان مینوترین است با نیروهایی چون ویر (wīr) یعنی یاد و حافظه و هوش و خرد.

روان (kāmagōmand) است یعنی دارای اراده است کام (kām) در متون فلسفی به معنی اراده است و روان (kāmīgkār) هم هست یعنی کارهایش ارادی است و از این‌رو در جهان دیگر باید جوابگوی اعمال انسان باشد.

نیروی دیگر جان یا (gyān) است که زنده نگاهدارندۀ تن است. به نیروی فراسویی دیگری به نام (bōy) که همان وجدان است نیز اشاره شده است که بینش دهندۀ روان است.

برای حیات یا زندگی واژۀ (uštān) نیز به کار رفته است و (uštānāg) یعنی حیات‌بخش و (uštānōmand) به معنی جاندار و حیّ (زنده) است. در فصل دیگری از دینکرد، سه مرحلۀ آفرینش با اصطلاحات و تمثیلات جالب‌تری عرضه می‌شود و مسئلۀ ابداع و خلقت یعنی ‌ (āfurišn) و (dahišn) به این صورت بیان می‌شود که آفرینش از حالت بالقوه (pad nērōg) به حالت بالفعل (pad kunīšn)  در می‌آید و با چنین تمثیلی مراحل آفرینش این چنین بیان می‌شود:

همچون پشم که مادة رشته در آن نهان است و زر که مادۀ افسر و سیم که مادة جام و آهن که مادۀ بیل و دار که مادۀ در و بُن که مادۀ بر و زایندة که مادۀ زاده را بالقوه در وجود دارد و سپس صیرورت انجام می‌گیرد و موجودات از حالت مینوی به حالت گیتی درمی‌آیند و بالقوه، بالفعل می‌شود، رشته از پشم، افسر از زر، جام از سیم و الی آخر.

مراحل وجود این‌چنین در سه مرحله بیان می‌گردد.

مادۀ نخستین یا اصلی (bun mādag) که حالت وجود و بی‌صورت است (a-dēsīdag) و بالقوه جوهر عناصر(tōhmagān tōhmag)  است و این مرحله همان کون یا (bawišn) است.

مرحله دوم، مادۀ میانی (mayānag mād)  عبارت است از داده یا محصولی بالقوه و نخستین اصل که وجود از آن منشعب می‌شود و به عبارت دیگر صدور اول است و همان تکوین یا (bawišn rawišnīh) است. مرحلۀ سوم مادۀ نهائی است (abdōmand) که محصول یا داده‌ای است که در این مرحله تصفیه و صاف شده است (pālūdag) و همان مرحلۀ (bawišn ēstišnīh) یا استقرار کون است که مرحله ایجاد امزجۀ اربعه (čahār rastagān) است وسپس صنع (kirrōgīh) صورت می‌گیرد و صانع، (kirrōg) یا (kirrōggar) مصنوع یا (dahišn) خود را از ذات (xwadīh) که در آن صنع است به وجود می‌آورد مانند زرکه صانع زرگر به آن صورت تاج می‌بخشد و مانند آهن که صانع آهنگر به آن صورت بیل می‌بخشد و سرانجام زاده‌ای که از ماده‌ای که در زاینده است به وجود می‌آید.

(فصل ۱۹۱ و ۱۹۴ دینکرد سوم به نظر من یکی از جالبترین فصل‌های دینکرد است که من ترجمۀ آن را به استاد فتح‌الله مجتبائی تقدیم کرده‌ بودم)

فهرست واژگان فلسفی را می‌توان ادامه داد ولی در حوصلۀ جمع نمی‌بینم تنها به تعدادی اصطلاحات در منطق اشاره می‌کنم که از دید من قابل توجه هستند و بخصوص واژگان و اصطلاحاتی که در فصل پنج و شش شکندگمانیک وزار آمده است که در رد استدلال‌های ملحدین و دهریون است و عنوان آن (nēst gazad gōwān) است یعنی منکران وجود خدا و من هر دو فصل را به فارسی ترجمه کرده‌ام.

در آنجا ضروری‌ترین (awizišnīgtom) دانش‌ها را شناخت خدا می‌داند ولی نه هرگونه شناختی بلکه شناخت با ذهن وقاد (win ī tabāg) و عقل ممیز (xrad ī wizīnag) چون به زعم مؤلف کتاب برای شناخت ایزد تنها کافی نیست ‌که شخص بداند ایزد هست زیرا کسی که از چیزی آگاه باشد و از چگونگی (čēonīh) آن ناآگاه، آگاهیش بی‌فایده است و از حد منطق (wimand ī saxwanīh) بیرون است. در اینجا دانستن به سه گونه توصیف می‌شود:

یک علم بدیهی و مسلم (ačār dānišnīh)

دو علم یا دانش قیاسی (hangōšīdag dānišnīh)

سه دانش استقرایی (šayēd sazēd būdan)

دانش بدیهی یا (ačār dānišnīh) مانند این می‌داند که دو ضرب در دو چهار می‌شود نه سه و نه پنج

دانش قیاسی (hangōšidag dānišnīh) این است که از چیزی پیدا به ناپیدا پی  ببریم و آن را به سه صورت می‌توان دید.

۱- از راه شباهت تام (spurrīg mānāgīh) مانند شباهت مردم یک ناحیه با مردم نواحی دیگر

۲- شباهت کثرت (humānāgīh) مانند شباهت پنیر و سفیدۀ‌ تخم‌مرغ که هر دو سفیدند و قابل خوردن

۳- شباهت قسمی (humānāg bahrīh) مانند شباهت پنیر و گچ که تنها در سفید بودن هستند.

اما دانش استقرایی (šayēd sazēd būdan) یعنی دانشی که وجود چیزی را ممکن و در خور وجود می‌داند اما به شرطی که در حد و مرز امکان باشد و باورمند (wirrogišnīg) مانند این که کسی بگوید مردی را دیدم که شیری یا شیری را دیدم که مردی را می‌کشد. این دو در احتمالات می‌گنجد و می‌تواند درست یا نادرست باشد. مگر آن که راوی آن، شخص معتبری باشد (wizurdīh).

مورد دیگر زمانی است که الزاماً (ačārīg) در حد عدم امکان است (nēbud nēšayed)  مانند این که کسی بگوید فیلی از سوراخ سوزنی می‌تواند بگذرد بدون آن‌که یکی بزرگتر شود و دیگری کوچکتر و یا این که جوهر (gōhr) چیزی بدون اصل و (bun) است و (junbišn) یعنی حرکت بدون فضا و در خلا (tuhīgīh)

نمونه‌های کوچکی نشان دادم از فهرستی بسیار بلند بالا.

که شرح تمام آنها را در این موقعیت ملال‌آور می‌دانم. سخن را کوتاه می‌کنم مشتی از خرواربودو قطره ای  از دریا

با تشکر از حوصله حضار دانشمند

دکتر ژاله آموزگار

یادی از بازار صابر، شاعر مردمی تاجیکستان

بازار صابر، شاعر مردمی تاجیک، برندۀ جایزۀ دولتی تاجیکستان به نام ابوعبدالله رودکی و عضو اتّفاق نویسندگان تاجیکستان ۲۰ نوامبر سال ۱۹۳۸ در خانوادۀ کشاورز در روستای صوفیان شهرستان فیض‌‌آباد تاجیکستان دیده به جهان گشود. پدرش در جنگ جهانی دوّم شهید شده بود و شاعر در شعری به این موضوع اشاره دارد:

 در سر کوچه‌های فیض‌‌آباد،

 چشم به راهِ کهنه شام و سحر.

 کودکی‎ام هنوز گریان است،

 در کف او خطّ سیاه پدر.

 تحصیلات متوسطه را در مدرسۀ ایتام شهرک حصار (در اطراف شهر دوشنبه) به دست آورد و در سال ۱۹۶۲ از دانشگاه دولتی تاجیکستان (رشتۀ زبان و ادبیات فارسی تاجیکی) فارغ‎التحصیل شد. سپس، در هفته‌نامۀ «معارف و مدنیت» (تا سال ۱۹۷۵)، مجلّۀ «صدای شرق» (۱۹۷۵-۱۹۷۹)، شورای نظم اتحادیۀ نویسندگان تاجیکستان (۱۹۷۹-۱۹۸۱)، مشاور بخش نظم اتحادیۀ نویسندگان (۱۹۸۱-۱۹۹۰) و نمایندۀ مردم در پارلمان تاجیکستان (۱۹۹۰-۱۹۹۱) بود.

 نخستین شعرهای بازار صابر سال‎های ۶۰ عصر بیستم میلادی در مطبوعات تاجیکستان به طبع رسیدند. از این شاعر مجموعه‌های «پیوند» (۱۹۷۲)، «آتش‌برگ» (۱۹۷۴)، «گُلِ خار» (۱۹۷۸)، «مژگانِ شب» (۱۹۸۱)، «آفتاب‎نهال» (۱۹۸۲)، «آتش‌برگ» (۱۹۸۴؛ با حروف فارسی، سال ۱۹۹۰ به زبان روسی)، «با چشیدن، با چمیدن» (۱۹۸۷)، «چشمِ سفیدار» (۱۹۹۱)، «سیم‌خار» (۱۹۹۵)، «از وطن وقتی که می‌رفتم» (۱۹۹۹)، «از گُلِ خار تا سیم‌خار» (۲۰۰۳)، «شاعر و شعری اگر هست» (۲۰۰۴)، «خونِ قلم» (۲۰۱۰)، «لالۀ سیاه» (۲۰۱۰) به دست خواننده رسیده است. همچنین، برگزیدۀ اشعارش در ایران و افغانستان منتشر شده است.

بازار صابر در سال‎های هفتاد و هشتاد قرن بیست همراه با مؤمن قناعت، لایق شیرعلی و گلرخسار از پیشگامان حرکت‎های ملی و مردمی بود و با سرودن اشعاری با موضوع تاریخی و ملت‎دوستی در میان مردم از محبوبیت فراوانی برخوردار شد که در این ردیف می‎توان به شعرهای «زبانِ مادری»، «دیوارِ بخارا»، «وطن»، «تیغِ سینا»، «شاعر و شعری اگر هست»، «مجسمۀ عینی»، «پس از ما»، «قسمتِ شاعر»، «من خودم را کُشته‎کُشته» اشاره نمود که اکثر مردم کتاب‎خوان این سروده‎ها را حفظ بودند و در محافل و مجالس آنها را می‎خواندند.

کافی است از شعر «زبان مادری» او یادی کنیم که به عنوان سرود ملی مردمی و همگانی در کوچه و خیابان‎ها صدا می‎داد و به یَشتِ ملت‎دوستان تبدیل شد:

 هرچه او از مالِ دنیا داشت، داد

خطّهِ بلخ و بخارا داشت، داد

سنّتِ والا و دیوان داشت، داد

تختِ سامان داشت، داد.

دشمنِ دانش‎گدایش «دانشِ» سینا گرفت

دشمنِ بی‎سنتش «دیوان» مولانا گرفت

دشمنِ صنعت‎فروشش صنعتِ بهزاد برد

دشمنِ بی‎خانه‎اش در خانۀ او جا گرفت.

داد او از دست گُرزِ رستم و سهراب را

بربرانِ ناتوانی را توانا کرد او

نامِ خود را همچو گورِ رودکی از یاد برد

قاتلانِ خویش را مشهورِ دنیا کرد او

قامتِ کوتاهِ منغیت از منارِ کلۀ اهلِ خراسان شد بلند

پستیِ صحرای قپچاق

از بلندیِ بدخشان شد بلند

خلقِ تاجیک

خلقِ اَرمان

آب در چشم

چون یتیمان

در لبش خشم

چون اسیران

از وطن تا بر کفن هر بود و نابودی که بود

بر کفن‎طلْب و وطن‎طلْبنده‎ها بخشید و داد

دشمنِ درویشِ خود را

شاه و دارا کرد و خود درویش شد.

در میانِ تنگ‎چشمانی که در چشمانشان

سال‎های تنگی را می‎دید او

گه در آتش

گاه در آب

ته‎به‎ته با سوختن‎های منارِ سُغدیانش سوخت، سوخت

با خرابی‎های دیوار و درِ افراسیابش شد خراب.

لیک لفظِ مادری‎اش

همچو نامِ مادرش

در زبان و در دهانش ماند، ماند

هر سخن با شیرِ مادر

سخت شد، در استخوانش ماند، ماند.

خودبه‎خود در گوشۀ خاکِ دیار

از جدایی، از غریبی

او گریست و گریه‎ها بر آبشاران یاد داد

لفظِ کوهستانی‎ای بر باد و باران یاد داد.

رودها را رودکی‎دان کرد او

بادها را انوری‎خوان کرد او

روزِ ناآبادی‌اش تاجیک‌زبان آباد کرد

در زبانش دولتِ بی‎دولتی بنیاد کرد

دولتی از حرفِ وزنین

دولتی از شعرِ رنگین

از چنان شعری که هر یک مصرعش

جویه‎ای از خونِ سربازانِ اوست

تارۀ نوری از آتش‎های زردشتانِ اوست.

گوییا چون صیدِ مجروح

او جراحت‎های خود را

گشته‎وبرگشته لیسید

با زبانِ خود دوا کرد.

در سرایش تاجیک از بختِ نگون

گرچه با گبر و مسلمان

هم‎سرا بود

هم‎رسول و هم‎خدا بود

در زبان، اما جدا بود

از سرِ صد منبر افتادند ناظرهای او

تا نیفتند از زبانِ خویشتن

در سرِ صد دار جان دادند شاعرهای او

تا نیفتد بر زمین قدرِ سخن…

در حد و سرحدشناسیِ جهان

سرحدِ تاجیک زبانِ تاجیک است

تا زبان دارد، وطن‎دار است او

تا زبان‎دار است، بسیار است او

هرچند در سال‎های بعد شاعر با وارد کردن برخی مصراع تغیراتی در آن ایجاد کرد، ولی این شعر در جامعۀ ادبی تاجیکستان اثری باقی گذاشت که هیچ سرودۀ دیگری جای آن را پر نکرد و آن محبوبیت و شهرت را کسب ننمود، هرچند در این موضوع ده‎ها شعر دیگر از سوی شاعران نوشته شد.

 شاعر پس از جنگ شهروندی تاجیکستان به آمریکا رفت و چند سال در این کشور به سر برد، ولی همیشه با یاد وطن بود و راجع به مسائل مختلف کشور اظهارنظرهای متعدد و گاه ضد و نقیض بیان می‎نمود که در محافل ادبی گاه با انتقاد شدید خوانندگان و مخاطبان مواجه می‎شدند. ولی شاعر با اینکه گاه تغییر موضع داشت، عقاید و افکارش را با دلائل و ارقام دفاع می‎نمود. اما این تغییر عقیده به هیچ‌وجه از محبوبیت شعر او نکاست و بازار صابر به عنوان شاعر ملی در میان مردم باقی ماند.

بازار صابر به عنوان شاعر راستین که رسالت اصلی سخن و قلم را به نحو احسن می‎دانست، از تحولات اجتماعی و سیاسی روزگار در کنار نبود، بلکه بلافاصله و به طور صریح و صحیح اندیشۀ خود را بیان می‎داشت که در میان خواص و عام مورد تمجید و اقبال صمیمی قرار می‎گرفت. وی شاگردان زیادی تربیت نمود که امروز اکثر آنها به مرتبۀ استادی رسیده‎اند و همگی بر جایگاه رفیع استاد تأکید دارند.

بازار صابر در زمان اوج قدرت اتحاد شوروی به بیان موضوعاتی از جمله خودشناسی، برابری ملل در این کشور، شناخت درست و صحیح تاریخ نیاکان و قدرشناسی از آنان… پرداخت که اغلب شاعران و نویسندگان از بیان و گفتن آنها ترس داشتند و ابا می‎ورزیدند ولی شاعر با جسارت و جرأت این مبانی را بی‌باکانه می‎گفت و به بطن جامعه عرضه می‎کرد.

بازار صابر در میان خوانندگان فارسی‌‎زبان نیز از شهرت و محبوبیت زیاد برخوردار است و این شعر او را که از سوی خوانندگان وارد پرده موسیقی شده، حتی برخی سرود ملی تاجیکستان نام برده‎اند که در اصل سرود ملی تاجیکستان را گل‎نظر، شاعر روانشاد تاجیک (۱۹۴۵-۲۰۲۰) سروده است. ولی این شعر آنچنان در دل و اعماق وجود فارسی‎گویان جای دارد که به سرود مردمی تبدیل شده است:

از خون سیاوشیم، هم‎خون سیاوشیم

از جامه‎سپیدانیم، هر جامه نمی‎پوشیم

هم‎سالِ اوستاییم، هم‎آتشِ زردشتیم

ما آتشِ زردشتی، ناکُشته نمی‌مانیم

 

اسماعیل سامانی دیوار بخارا بود

ما هم‎وطن اوییم، او هم‎وطن ما بود

ما هم کوه خاراییم، دیوار بخاراییم

دیوار بخاراییم، ما هم کوه خاراییم

 

یک طایفه از لاهور، یک طایفه از طوسیم

هم وارث قاموسیم، هم وارث ناموسیم

همشهری فردوسی، همشهری اقبالیم

همشهرِ به ناموسیم، همشهر به‎اقبالیم

 

ما شعر و غزل‎بافی از روز ازل کردیم

صدها رهِ ابریشم[۱] از شعر و غزل کردیم

در شعر عجم شِیر است در شیرِ عجم شیر[۲] است

انبوه قلم‎زارش نیزار قلم‎شیر است.

اول ماه مه سال ۲۰۱۸ شاعر مشهور در یکی از بیمارستان‎های شهر سیاتل (Seattle) آمریکا دار فانی را وداع گفت و با تلاش حکومت تاجیکستان جنازۀ او به تاجیکستان آورده شد و در آرامگاه لوچاب شهر دوشنبه به خاک سپرده شد.

امام‎علی رحمان، رئیس جمهوری تاجیکستان بازار صابر را از جمله شاعران وطن‎دوست می‎دانست که در تربیت احساس وطن‎دوستی و خویشتن‎شناسی و هویت ملی تلاش زیاد به خرج داده است. و در یکی از سخنرانی‎های خود گفت: «تمامی آثار بازار صابر به‎خصوص اشعار سروده‎اش در زمان استقلال تاجیکستان از احساس گرم وطن‎داری و خودشناسی ملی سرشار است. یاد او و سخن والا و ناتکرار شاعر خَلق، بازار صابر تا ابد در حافظه مردم باقی خواهد ماند».

حکومت تاجیکستان به خاطر پاسداشت نام و یاد او باغ فرهنگ و شهرکی را در شهرستان فیض‎آباد، زادگاه شاعر به نام او نام‎گذاری کرد.

به هر روی، بازار صابر با سرودن اشعار شیوا و غرّا که سرشار از معانی و مضامین انسان‎دوستانه، اخلاقی و خودشناسی… بود، نام خویش را در تاریخ ادب به ثبت رساند. او رسالت شعر و شاعر را با روح و روان درک کرده بود و هرگز اشعار سفارشی در ستایش کسی نسرود. در سطرهای زیر او مرام و انگیزۀ خود را از شاعری این‌گونه به قلم داده و با همین آرا تا پایان عمر وفا کرد:

شاعری در بود و در بنیادِ من

کاش بی‎درمان شود، درد است اگر

دردِ شیرین، دردِ مادرزادِ من.

راضی‌ام، بدبخت باشم، لیک باشم شاعری،

 راضی‌ام، سرسخت باشم، لیک باشم شاعری،

  راضی‌ام، چون سَعدِ سلمان

  با گناهِ شاعری در چاه ‎و زندانم کنند،

  چون هلالی شعر در لب سنگ‎بارانم کنند…

 راضی‌ام من، در خطای شعر رنجورم کنند،

  بلکه همچون رودکی کورم کنند

 

راضی‎ام میرم مرا در خاک نگذارند ولیک

شعر در دستم بمیرم

شعر در حَلقم بمیرم

شاعرِ خَلقم بمیرم!

 

نویسنده: شاه‌منصور شاه‌میرزا

ادب‌پژوه تاجیک مقیم تهران


[۱] . ره ابریشم – جاده ابریشم

[۲] . شیر – حیوان، اسد

محمد اقبال لاهوری (۱۸۷۷-۱۹۳۸م) شاعر و اندیشمند پاکستانی بود که آوازه‌اش در زمانِ حیاتش در جهان پیچید و پیامش مرزهای عالم اسلام را درنوردید. از جمله، مثنویِ «اسرار خودیِ» او نظرِ دانشمندی چون رینالد نیکلسون را به خود جلب کرد، چنانکه تنها پنج سال پس از انتشار نسخۀ اصلی آن، ترجمۀ انگلیسی‌اش در سال ۱۹۲۰م به قلم نیکلسون منتشر شد. نیکلسون در مقدمه‌ای که بر این ترجمه نوشته است می‌گوید «اقبال زبان فارسی را برای سرودن اشعار و بیان افکارش برگزیده است، زیرا مخاطب خود را نه‌فقط مسلمانان هند، بلکه تمام مسلمانان جهان می‌داند؛ ازاین‌رو، به‌جای زبان اردو به فارسی شعر سروده است.» اما احتمالاً گزینش زبان فارسی تنها به این سبب نبوده است. اقبال با فرهنگ و ادبیات فارسی به‌خوبی آشنا بود. او در رسالۀ دکتری‌اش با عنوان «رشد مابعدالطبیعه در ایران» به تتبع در تاریخ اندیشۀ ایرانی از دورۀ پیش‌ از اسلام تا روزگارِ خود پرداخت، در مقدمۀ همین رساله می‌نویسد: «برجسته‌ترین ویژگی ایرانیان عشق و علاقۀ آنان به مابعدالطبیعه است.» ازاین‌رو، به‌نظر می‌رسد که اقبال زبان فارسی را برای بیان اندیشه‌های فلسفی بستری مناسب می‌دید. ازسوی دیگر، شیفتگی او را به زبان فارسی نباید نادیده گرفت. او بسیار تحت تأثیر مولوی بود، چنان‌که مثنوی «اسرار خودی» را بر وزن «مثنوی معنوی» سرود و حضور مولانا از آغاز تا به انجام این منظومه مشهود است. به‌لحاظ زیبایی‌شناسی نیز اقبال زبان فارسی را ارجح می‌دانست، چنان‌که می‌گوید:

              گرچه هندی در عذوبت شکر است                                      طرز گفتار دری شیرین‌تر است

اقبال لاهوری اندیشمندی روشنگر و مصلحی دلسوز بود که درد و رنج مردم را تاب نمی‌آورد و درپی کاستن آن بود. شاید به‌سبب همین ویژگی‌ها بود که استاد مجتبی مینوی او را در تمام ممالک شرقی بی‌مانند می‌دانست. مینوی در مقاله‌ای که ده سال پس‌از مرگ اقبال در «مجله یغما» منتشر کرد می‌نویسد: «ما هیچ‌کس در این یکصد سالۀ اخیر نداشته‌ایم که من‌حیث‌المجموع با محمد اقبال قابل قیاس باشد.» نیکلسون علت تأثیرگذاری اقبال را آشنایی عمیق او با فرهنگ شرق و غرب می‌داند: «اقبال فلسفۀ غربی را به‌خوبی می‌شناسد. فلسفه او تا حد زیادی متأثر از نیچه و برگسون است و اشعارش ما را به یاد اشعار شِلی می‌اندازد، بااین‌حال، اقبال در اندیشه و احساس یک مسلمان است و به‌همین دلیل بر مخاطبان خود تأثیری ژرف به‌جای می‌گذارد.» خودِ اقبال این دو جنبۀ وجودی خود را این‌گونه توصیف کرده ‌است:

         خــــرد افزود مرا درس حکیمان فرنگ                                     سینه افروخت مرا صحبت صاحب‌نظران

ای که در مدرسه جویی ادب و دانش و ذوق                                  نخرد باده کس از کارگه شیشه‌گران

   برکش آن نغمه که سرمایۀ آب ‌و گل توست                                   ای ز خود رفته تهی شو ز نوای دگران

همین «تهی شدن از نوای دگران» از اقبال متفکری اصیل ساخت و موجب شد که به‌جای تقلید در پی افکندن طرحی نو باشد. او در آغاز کار دل‌بستۀ تصوف و عرفان بود و مقاله‌ای به زبان انگلیسی دربارۀ «انسان کامل» از دیدگاه عبدالکریم جیلی نوشت. شعرش نیز در آغاز رنگ صوفیانه داشت. اما بعدها با افکار وحدت‌وجودی و راه و رسم خانقاه‌نشینی به مخالفت پرداخت. نگاه او به تصوف به‌تدریج تعدیل یافت و به نوعی عرفان شریعتمدار، مشابه با اندیشه محمد غزالی، نزدیک شد. او اگرچه آرای غزالی را مقدم بر نظرات کانت می‌شمرد، از نقد غزالی نیز ابایی نداشت، همچنین حافظ، ابن‌عربی، افلاطون و بسیاری دیگر را به باد نقد می‌گرفت.

موضوعی که در فلسفۀ اقبال بسیار برجسته و پررنگ است، موضوع وحدت مسلمانانِ جهان تحت لوای اسلام و کنار نهادن رنگ و نژاد و ملیت است. این موضوع در دو منظومۀ «اسرار خودی» و «رموز بی‌خودی» و برخی از سخنرانی‌های او تبیین شده ‌است. جواهر لعل نهرو در کتاب «کشف هند» به این موضوع اشاره می‌کند و می‌گوید: «آثار اقبال زمینه‌ای فلسفی برای نواندیشان مسلمان هند ایجاد کرد و آنان را به سوی جدا شدن از هند [و تشکیل کشور پاکستان] سوق داد.» به‌نظر می‌رسد که در این زمینه نیز در اقبال تحولی رخ داد، نهرو به مکاتبۀ او با ادوارد تامسون اشاره می‌کنند که در آنجا ظاهراً اقبال جدا شدن مسلمانان از هند را، هم برای هندوان و هم برای خود مسلمانان زیان‌بار می‌خواند. البته این تحولات فکری اقبال را نباید نشانۀ بی‌ثباتی او دانست، بلکه این‌ امر از حقیقت‌جویی و استقلال رأی او نشان دارد. چنانکه می‌گوید:

ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم                                        هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم

موج ز خود رفته‌ای تیز خرامید و گفت                                           هستم اگر می‌روم گر نروم نیستم

اشعار فارسی اقبال شیرین و دلنشین است، ملک‌الشعرای بهار او را جانشین عبدالقادر بیدل خوانده است، ازسویی‌دیگر، اقبال حکیمی است که فلسفۀ شرق و غرب را به‌خوبی می‌شناسد، اما به‌جای پرداختن به موضوعات انتزاعیِ صرف درپیِ کاستن درد و رنج مردم است. نهرو چند ماه پیش ‌از مرگ اقبال به ملاقاتش می‌رود و این واپسین دیدار را این‌گونه توصیف می‌کند: «در آن دیدار از هر دری سخن گفتیم؛ احساس کردم به‌رغم تفاوت‌هایمان شباهت‌های زیادی باهم داریم و چه آسان می‌توان با او کنار آمد.»

 

نویسنده: دکتر محمّدرضا عدلی

پژوهشگر فرهنگستان زبان و ادب فارسی

 

منابع:

  • اقبال لاهوری، کلیات اشعار فارسی مولانا اقبال لاهوری، به‌کوشش احمد سروش، ۱۳۷۰.
  • مجتبائی، فتح‌الله، «اقبال لاهوری»، دایره المعارف بزرگ اسلامی، ۱۳۷۹.
  • مینوی، مجتبی، «اقبال لاهوری، شاعر پارسی‌گوی پاکستان»، مجلۀ یغما، ۱۳۲۷.
  • Iqbal, M., Secrets of Self, R.A. Nicholson (trans.), 1920.
  • Iqbal, M., The Development of Metaphysics in Persia, 1908.
  • Nehru, Jawaharlal, The Discovery of India, 1985.



در بسته شنیداری پیوست از اقبال لاهوری می‌شنوید. از کسی که:
▫️ بزرگترین شاعر پارسی‌گوی پاکستان است؛
▫️ شاعر و متفکری است که عربی تدریس می‌کرد، زبان مادری‌اش اردو بود، زبان پنجابی را از کودکی فراگرفته و به زبانهای انگلیسی و آلمانی تسلط داشته اما به فارسی می‌اندیشیده است؛
▫️ او از رساله دکتری خود در انگلستان با موضوع "فلسفه مابعدالطبیعه ایران" دفاع کرد؛
▫️ این شاعر و متفکر پاکستانی مجذوب فرهنگ ایرانی و فلسفه سهروردی و حکمت خسروانی است؛
▫️علامه اقبال زبان فارسی را بیش از  زبانهای دیگر موافق فطرت  دانسته و خود را عصاره عجم می‌داند.



محمدجعفر‌ محمدزاده

کتاب دستنبوی غالب دهلوی یک خودزیست‌نامه‌نگاری است. توانایی غالب در به کار بردن واژگان سرۀ فارسی، فارسی باستان، اوستایی و واژگان دساتیری در آثارش، نشان از تسلط وی بر زبان فارسی دارد. اگرچه غالب دهلوی در سره‌نویسی نهایت دقت و کوشش خود را به کار برده است، کلام او از برخی واژگان بیگانۀ انگلیسی نظیر نام ماه‌ها، اسامی و عناوین و القاب ملکه و برخی کارگزاران انگلیسی خالی نیست. وی از اساطیر ایرانی و مصطلحات نجومی آگاه است و به‌خوبی از آن‌ها در آثارش بهره می‌برد. نثر آهنگین و در همان حال شیوا و روان و مشحون از استعارات و خیال‌پردازی‌های لطیف که جا‌به‌جا با ابیاتی مزین شده است، کتاب وی را به‌لحاظ ادبی از جایگاه خاصی برخوردار ساخته است. کتاب دستنبو علاوه بر اهمیتی که به لحاظ ادبی داراست، از‌آنجا‌که بازتاب‌دهندۀ مسائل تاریخی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دوران اوست از اهمیت بسزایی برخوردار است. وی در کتاب مذکور به توضیح برخی رخدادهای مربوط به دوران شورش هندیان علیه قوای استعماری انگلیس پرداخته است که در جریان آن طومار پادشاهی گورکانیان برای همیشه درنوشته می‌شود و ضمن آن به برخی امور و احوال زندگی خویش نیز اشاره کرده است. کتاب دستنبو را نمی‌توان یک کتاب تاریخی صرف به‌شمار آورد ولی به‌سبب پاره‌ای وقایع قابل تأمل است.

چکیده

ابوالفضل محمّد بن حسین بیهقی، مؤلّف کتاب مشهور تاریخ بیهقی، در بخش باقی‌ماندۀ اثر سترگ خویش اطلاعات مختصری از احوال و زادگاه خود به دست داده است و بقیۀ احوال وی را دیگران روایت کرده‌اند، در رأس همۀ آنها، هم‌ولایتی نامی او، ابوالحسن علّی ‌بن زید بیهقی که به «ابن ‌فندق» نیز شهرت یافته است. ابوالفضل بیهقی در سال ۳۸۵ هجری قمری در روستای حارث‌آباد ولایت بیهق متولد شده و پس از ۸۵ سال عمر در سال ۴۷۰ درگذشت؛ ابوالحسن بیهقی بیست سال پس از درگذشت بوالفضل، یعنی در سال ۴۹۰ ق. زاده شده و در سال ۵۶۵ ق. از دنیا رفت؛ وی در کتاب ارزشمند تاریخ بیهق احوال بسیاری از اُدبا و فضلای هم‌ولایتی خویش را برشمرده، که از شاخص‌ترین آنها ابوالفضل بیهقی است. اطلاعات بوالحسن از بوالفضل و اثرش عمدتاً شامل مطالبی است که در بخش باقی‌ماندۀ تاریخ بیهقی دیده نمی‌شود، بدین‌سبب حائز اهمیّت و ارزش ویژه است، که در ادامه به آن می‌پردازیم.

ابوالحسن علّی ‌بن زید بیهقی که به سال ۴۹۰ ق. در روستای ششتمد در همسایگی زادگاه ابوالفضل بیهقی (حارث‌آباد) به دنیا آمده، نمی‌توانسته با نام و آثار هم‌ولایتی نامی خود آشنا نبوده باشد. او ذیل فصل «کتاب‌های تاریخ مشهور جهان اسلام و ایران، از آغاز تا زمان خود» یا «فصل‌التّواریخ فی اعداد ‌التّواریخ المشهورة‌»، اولین تاریخ‌نویس دورۀ اسلامی را یکی از طبقۀ «تابعین» به نام «محمّد بن اسحق یسار» دانسته، دربارۀ محمد بن جریر طبری (مورّخ نامی آغاز سدۀ چهارم) هم نوشته که «مرا در نسب عِرقی به محمّد بن جریر المورّخ کشد، چنان‌که حاکم ابوعبدالله الحافظ در تاریخ نشابور آورده است» (تاریخ بیهق، ۱۳۱۷، ص ۱۱۹). در پایان فصل یادآور شده است «خواجه ابوالفضل البیهقی که دبیر سلطان محمود بن سبکتکین بود ـ استاد صناعت و مستولی بر مناکب و غوارب براعت ـ تاریخ آل محمود ساخته است به پارسی، زیادت از سی مجلّد، بعضی در کتابخانۀ سرخس بود، بعضی در کتابخانۀ خاتونِ مهد عراق رحمهاالله به نشابور» (همان، ص ۲۰).

در حال حاضر، این اولین خبر از بوالفضل بیهقی و کتاب اوست، که مهم است و چنان‌که خواهیم دید خالی از ابهام نیست. پس از آن در فصل یا باب مفصّل رجال بیهق یا «در ذکر علما و ائمّه و افاضل که ازین ناحیت (بیهق) خاسته یا به این ناحیّت انتقال کرده‌اند» (ص ۱۳۷ تا ۱۹۰) به شرح حال حدود ۸۰ تن از علما و فضلای بیهق پرداخته است، از آن جمله ابوالفضل بیهقی. وی ذیل «الشیخ ابوالفضل محمد بن الحسین الکاتب البیهقی» در حدود سه صفحه به شرح‌حال وی پرداخته است: «او دبیر سلطان محمود بود به نیابت ابونصر بن مشکان، و دبیر سلطان مسعود، آنگاه دبیر سلطان مودود، آنگاه دبیر سلطان فرخّزاد. چون مدت مملکت فرخزاد منقطع شد انزوا اختیار کرد و به تصانیف مشغول گشت. و مولد او دیه حارث‌آباد بوده است. و از تصانیف او کتاب زینت‌الکتّاب است، و در آن فنّ مثل آن کتاب نیست؛ و تاریخ ناصری، از اول ایّام سبکتگین تا اول ایّام سلطان ابراهیم، روز به روز را تاریخ ایشان بیان کرده است. و آن همانا سی مجلّد منصّف زیادت باشد. و از آن مجلّدی چند در کتابخانۀ سرخس دیدم و مجلّدی چند در کتابخانۀ مهد عراق رحمهاالله، و مجلّدی چند در دست هر کسی، و تمام ندیدم؛ و با فصاحت و بلاغت. احادیث بسیار سماع داشته است: قال نا ابوعبدالرحمن السُلمی فی سنۀ احدی و اربعمائه، قال …» (ص ۱۷۵).

در اینجا دو گزارش و خبر از تاریخ بیهقی نقل کرده، که یکی مربوط به برف و قحطی کم‌نظیر سال ۴۰۰ در نیشابور و خراسان است و دیگری دربارۀ مقدارِ نقد ذخیره کردن و مال‌اندوزی خدمۀ عالی‌رتبۀ سلطان. پس از آن به سال‌های پایانی عمر بیهقی پرداخته و نوشته است: «و او را جهت مَهر زنی قاضی در غزنی حبس فرمود، بعد از آن «طغرل برار» که غلام گریختۀ محمودیان بود مُلکِ غزنی به دست گرفت و سلطان عبدالرشید را بکشت و خَدَم ملوک را با قلعه فرستاد، از آن جمله یکی ابوالفضل بیهقی بود که از زندان قاضی به حبس قلعه فرستاد؛ ابوالفضل در آن قلعه گوید:

کلما مرّ من سرورکَ یومٌ مرّ فی الحبس من بلائی یومُ
ما لبؤسی و ما لنعمی دوامٌ لم یدم فی ‌النعیمِ و البؤسِ قومُ

پس اندک مایه روزگار برآمد که طغرل برار بر دست «نوشتکین زوبین‌دار» کشته آمد؛ و مدت استیلای وی پنجاه و هفت روز بیش نبود، و ملک با محمودیان افتاد. و بر ولی‌نعمت بیرون آمدن مبارک نیاید و مدت دراز مهلت ندهد… و توفّی الشیخ ابوالفضل محمّد بن الحسین البیهقی الکاتب فی صفر سنۀ سبعین و اربعمائه» (= ۴۷۰) (همان، ص ۱۷۸).

***

آنچه گذشت همۀ اطلاعاتی است که ابوالحسن بیهقی از زندگانی هم‌ولایتی مورّخ خود بوالفضل بیهقی به دست داده است. نخست ذکر نام زادگاه بوالفضل یعنی حارث‌آباد است، که خود بوالفضل در آثار باقی‌مانده‌اش اشاره‌ای به آن نکرده و ابوالحسن هم از زمان ولادت بوالفضل (سال ۳۸۵) سخنی به یاد نیاورده است، امّا خود بوالفضل بی‌آنکه مستقیماً به این سال اشاره کرده باشد، با ذکر قراینی صریحاً نشان داده که در این سال زاده شده است. وی در آغاز قصّۀ بردار کردن حسنک نوشته: «اکنون که من آغاز این قصّه می‌کنم ذی‌الحجۀ سنۀ خمسین و اربعمائه (یعنی ۴۵۰) در فرّخ روزگار سلطان … فرخّزاد است … و عمر من به شصت و پنج آمده و بر اثر وی می‌بباید رفت» (تاریخ بیهقی، ۱۳۸۸، تصحیح محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی، ج۱، ص ۱۶۸؛ نیز دیبای دیداری، ۱۳۹۰، ص۲۱۸)؛ که معلوم می‌شود زادۀ سال ۳۸۵ بوده؛ نیز باری ضمن حکایتی مربوط به «بوالمظفّر برغشی» نوشته: «من که بوالفضلم این بوالمظفّر را به نشابور دیدم در سنۀ اربعمائة‌ (۴۰۰) پیری سخت بشکوه، درازبالای و روی سرخ و موی سپید … و من پانزده ساله بودم» (همان، ص ۳۴۲؛ دیبای دیداری، ص۳۹۲). همچنین دربارۀ بردن یکی از دختران سلطان محمود برای منوچهرِ قابوس در گرگان نوشته است: وقتی کوکبۀ عروس از نشابور می‌گذشت (حدود سال ۴۰۲) «من که بوالفضلم بدان وقت شانزده ساله بودم» (همان، ص ۲۰۱؛ دیبای دیداری، ص۲۵۱). همۀ این‌ها، سال ولادت بیهقی را دقیقاً معلوم می‏دارد، ابوالحسن بیهقی زمان درگذشت بوالفضل بیهقی را با ذکر ماه و سال (ماه صفر سال ۴۷۰) آورده است. هیچ خبری نوشتۀ ابوالحسن بیهقی را نقض نمی‌کند؛ و معقول هم هست که وی بعد از ۸۵ سال عمر درگذشته باشد.

دربارۀ سال‌های پایانی زندگانی ابوالفضل بیهقی، آنچه خود وی در مجلّدات باقی‌ماندۀ تاریخ بیهقی نقل کرده حاکی از آن است که تا مرگ استادش بونصر مشکان (در ماه صفر سال ۴۳۱) در دیوان رسالت سلطان مسعود غزنوی با عنوان نایب بونصر به کار مشغول بوده (تاریخ بیهقی، ص ۶۱۳؛ دیبای دیداری، ص۶۴۰)، از آن پس هم که ریاست دیوان رسالت به بوسهل زوزنی واگذار شده (همان، ص ۶۱۸؛ دیبای دیداری، ص۶۴۴) بوالفضل باز هم نیابت وی را برعهده داشته (همان، ص ۶۱۹؛ دیبای دیداری، ص۶۴۵) تا این‌که در پایان همان سال امیرمسعود با بوسهل سر گران کرده و وی را تبعیدگونه به بُست فرستاده (همان، ص ۶۸۸؛ دیبای دیداری، ص۶۹۵) و بیهقی عملاً رئیس دیوان رسالت شده است. ظاهراً با مرگ سلطان مسعود در سال ۴۳۲ (همان، ص ۷۰۷؛ دیبای دیداری، ص۷۱۱) و در گرفتن جدال میان برادران و فرزندان وی، که به پیروزی فرزند مسعود به نام «امیر مودود» منجر شده، هرچند بیهقی در دیوان رسالت مشغول بوده (همان، ص ۳۱۸؛ دیبای دیداری، ص۳۶۹) امّا روزگار خوش و اَمنی نداشته است؛ زیرا در گزارش مرگ بونصر (مربوط به سال ۴۳۱) که بیهقی آن را در سال ۴۵۱ می‌نوشته، یادآور شده که استاد جدیدم (بوسهل زوزنی) «مرا سخت عزیز داشت و حرمت نیکو شناخت تا آن پادشاه ما (مسعود) برجای بود. و پس از وی کار دیگر شد، که مرد بگشت. و در بعضی مرا گناه بود، و نوبت درشتی از روزگار رسید و به جوانی به قفص (زندان) باز افتادم، و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم، و بیست سال برآمد (از ۴۳۱ تا ۴۵۱) و هنوز در تبعت آنم» (ص ۶۲۰؛ دیبای دیداری، ص۶۴۵).

با این همه، احتمالاً بیهقی در زمان ۹ سال سلطنت مودود (۴۳۲ تا ۴۴۱) تقریباً در امان و مشغول به کار بوده، با مرگ مودود و درگرفتن جدال مجدّد میان جانشینان وی هم روزگار بیهقی عادی بوده، تا این‌که با روی کار آمدن برادر مسعود، یعنی امیرعبدالرشید در سال ۴۴۱، پریشانی احوال وی آغاز شده است. هرچند در اوایل سلطنت عبدالرشید باز هم «شغل دیوان رسالت» با بیهقی بوده (همان، ص ۱۰۰؛ دیبای دیداری، ص۱۵۱)، امّا گویا در زمان سلطنت همان امیر، حوادث ناگوار در زندگی بیهقی روی داده است، از جمله به قفص افتادن وی و آغاز «افتادن و خاستن و نرم و درشت دیدن» از روزگار. در غیاب اطلاعات روشن‌تر از بوالفضل بیهقی، ابوالحسن بیهقی به نقل جزئیات اَمر پرداخته است. اطلاعات سایر منابع هم، مؤید گزارش ابوالحسن بیهقی است. عوفی در جوامعالحکایات یادآور شده که در زمان عبدالرشید یکی از غلامان مقرّب و سرکش وی به نام «تومان» (یا نویان) خودسرانه در همۀ امور دخل و تصرّف می‌کرد و بیهقی از سرِ امانتداری (به عنوان رئیس دیوان رسالت) رفتار ناشایست وی را به سلطان گزارش می‌کرد، بدین‌سبب تومان با اجازت امیر، بیهقی را محبوس و خانه‌اش را غارت کرد (عوفی، ۱۳۵۹، جزء دوم از قسم سوم، ص ۵۷۱)؛ ظاهراً بهانۀ حبس بیهقی را هم «مَهر زنی» قرار داده بود، تا این‌که غلامی دیگر به نام «طغرل برار» امیرعبدالرشید را کشت و خدمۀ خاص او را از حبس عادی به قلعۀ غزنین (زندان سیاسی) منتقل کرد و خود به امیری پرداخت، که البته سلطنت غاصبانۀ وی بیش از ۵۷ روز طول نکشید، و غلامی دیگر به نام «نوشتکین زوبین‌دار» طغرل را کشت و سلطنت به فرخزاد رسید.

ابوالفضل بیهقی از همۀ این وقایع در چند سطر این‌گونه یاد کرده است: «گنجشک را آشیانۀ باز طلب کردن محال باشد … هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد از دست شود و بنشیند. و در تاریخ تأمّل باید کرد تا مقرّر گردد که از این نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی. و حال طغرلِ مغرورِ مخذول نگاه باید کرد که قصد این خانه کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد، و به غزنه سرهنگِ طغرل‌کش (نوشتکین زوبین‌دار) به او و پیوستگان او چه کرد؟ ایزد عزّوجلّ عاقبت به خیر کناد» (تاریخ بیهقی، ص ۷۴۰؛ دیبای دیداری، ص۷۳۷).

برخلاف نوشتۀ ابوالحسن بیهقی، شواهدی در دست نیست که نشان دهد ابوالفضل بیهقی بعد از وقایع تلخ دوران امیرعبدالرشید و قتل وی، با روی کار آمدن فرّخزاد بن مسعود در اواخر سال ۴۴۴ به دبیری در دیوان رسالت یا کار دولتی دیگری پرداخته باشد؛ همچنین به طور قطع می‌توان گفت که وی همۀ تاریخ غزنویان «از اول ایّام سبکتکین تا اوایل ایّام سلطان ابراهیم» را ننوشته است. چون به تصریح خود وی، او وقایع تاریخ غزنویان را از سال ۴۰۹، که تاریخ نوشتۀ محمود ورّاق به آن سال ختم می‌شد؛ آغاز کرده است، چون نوشته: «این حال استاد محمود ورّاق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنۀ خمسین و اربعمائه (۴۵۰) چندین هزار سال را تا سنۀ تسع و اربعمائه (۴۰۹) بیاورده و قلم بداشته، به حکم آنکه من از این تسع آغاز کرده‌ام» (ص ۲۶۰؛ دیبای دیداری، ص۳۱۰). دیگر اینکه او قطعاً در زمان سلطنت فرخزاد (۴۴۴ تا ۴۵۱ ﻫ) نوشتن کتاب تاریخی‌اش را آغاز کرده، چون چهار مجلّد اولیۀ مربوط به سلطنت محمود (تاریخ یمینی) را تا قبل از سال ۴۵۰ نوشته بود، که از میان رفته و اکنون در دست ما نیست، آن‌گاه تأمّلی کرده و به جمع‌آوری اطلاعات مربوط به آغاز سلطنت مسعود پرداخته (تاریخ بیهقی، ص ۱۹۴؛ دیبای دیداری، ص۲۴۵) و پس از آن (در نیمۀ دوم سال ۴۵۰) به نوشتن تاریخ مسعودی (شامل وقایع سلطنت مسعود، از سال ۴۲۱ به بعد) مشغول شده است، چنان‌که وقتی به داستان بردار کردن حسنک رسید، ماه ذی‌الحجّۀ سال ۴۵۰ بوده است (ص ۱۶۸؛ دیبای دیداری، ص۲۱۸) و زمانی‌که فرخزاد درگذشته و برادرش ابراهیم بر تخت سلطنت نشسته (۱۹ صفر سال ۴۵۱) وی نزدیک به نیمی از تاریخ مسعودی‌اش را نوشته بوده است (ص ۳۶۴؛ دیبای دیداری، ص۴۱۳). در نتیجه، این نوشت ابوالحسن بیهقی را، که ابوالفضل بیهقی تمام وقایع تاریخ غزنویان را از اول ایّام سبکتیکین تا آغاز سلطنت سلطان ابراهیم در سی مجلّد نوشته، باید از باب احتمال تلقّی کرد؛ به‌ویژه که خود ابوالحسن بیهقی هم همۀ مجلّدات تاریخ بوالفضل را ندیده بود: «از آن مجلّدی چند در کتابخانۀ سرخس دیدم و مجلّدی چند در کتابخانۀ مهد عراق و مجلّدی چند در دست هر کسی، و تمام ندیدم» (تاریخ بیهق، ص ۱۷۵).

***

با توجّه به اینکه مجلّدات اولیه (یکم تا اواخر مجلد پنجم) و پایانی (مجلدات یازده به بعد) تاریخ بیهقی از میان رفته، و از احوال مؤلّف هم، اطلاعات چندانی در دست نیست؛ آنچه ابوالحسن بیهقی از احوال هم‌ولایتی خود به دست داده، بسیار مغتنم است و از این‌جهت او را دَینی است مهم بر گردن ابوالفضل بیهقی و خوانندگان تاریخ گرانقدر او.

نویسنده: مهدی سیّدی فرّخد

مصحّح و شارح بیهقی

منابع

ـ بیهقی، ابوالحسن علی‌بن زید، تاریخ بیهق، تصحیح احمد بهمنیار، تهران، فروغی، ۱۳۱۷.

ـ بیهقی، ابوالفضل، تاریخ بیهقی، دوجلدی، تصحیح و شرح محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی، تهران، سخن، ۱۳۸۸.

ـ بیهقی، ابوالفضل، دیبای دیداری (یک جلدی)، شرح دکتر محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی، تهران، سخن، ۱۳۹۰.

ـ عوفی، سدیدالدین محمد، جوامع ‌الحکایات، با مقابله و تصحیح دکتر امیربانو مصفّا کریمی، تهران، بنیاد فرهنگ، ۱۳۵۹.

پروفسور نذیر احمد، عالم و محقق برجستۀ شبه‌قاره و متخصص حوزه‌های متن و فرهنگ‌نویسی و واژه‌شناسی، در سوم ژانویه ۱۹۱۵م در هندوستان دیده به جهان گشود و پس از سال‌ها فعالیت در عرصۀ زبان و ادب فارسی در ۱۹ اکتبر ۲۰۰۸م. در ۹۳ سالگی درگذشت. نذیر احمد در ۱۹۵۰م. تحصیلات عالی خود را با ارائه رساله‌ای با عنوان «احوال و آثار ظهوری ترشیزی» در دانشگاه لکهنو به پایان رسانید سپس در همان سال با ارائۀ رساله‌ای با عنوان «شعرای فارسی زبان عصر عادل‌شاه» به دانشنامۀ فوق‌دکتری در ادبیات فارسی دست یافت. او چند سال بعد برای تکمیل دانش خود در زبان و ادب فارسی به ایران آمد و از محضر استادان بزرگی چون سعید نفیسی، بدیع‌الزمان فروزانفر، ذبیح‌الله صفا، پرویز ناتل خانلری و محمد معین بهره برد. سپس به هندوستان بازگشت و سال‌ها ریاست بخش زبان فارسی و دانشکدۀ ادبیات دانشگاه علیگر را عهده‌دار شد. او همچنین مدیر مجلۀ غالب‌نامه و عضو هیئت تحریریۀ مجله‌های ایرانشناسی دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران، ایندوایرانیکای کلکته و بیاض دهلی بود. او بارها به خاطر تلاش‌هایش مورد تقدیر محافل علمی و ادبی قرار گرفت. چنان‌که در ۱۹۷۷م. از طرف رئیس‌جمهور هند به پاس تحقیقات ارزنده‌اش در زمینۀ زبان و ادب فارسی لوح افتخار و لقب «پدم شری» دریافت کرد. در ۱۹۸۰م. انجمن استادان زبان فارسی هند که خود یکی از بنیان‌گذارانش بود و سال‌ها ریاستش را به عهده داشت به پاس خدمات شایسته‌ای که در راه نشر و ترویج زبان فارسی انجام داده بود، نشان استاد ممتاز فارسی را به وی اعطا کرد. همچنین در سال ۱۹۸۸م. جایزۀ امیرخسرو از طرف انجمن امیرخسرو دهلوی به دکتر نذیر احمد داده شد و همان سال از طرف خانۀ فرهنگ ایران به او عنوان حافظ‌شناس داده شد. در سال ۱۹۸۹م. دانشگاه تهران به او دکترای افتخاری اعطا کرد. وی نخستین جایزۀ تاریخی و ادبی بنیاد دکتر محمود افشار را در سال ۱۳۶۸ به پاس خدمات شایسته به زبان و ادب فارسی در شبه‌قاره و تصحیح متون کهن فارسی از آن خود کرد. همچنین انجمن آثار و مفاخر فرهنگی او را به عنوان یکی از مفاخر ایران‌زمین معرفی کرده است.

نذیر احمد مقالات علمی بسیار (حدود ۵۰۰ مقاله) و آثار گران‌بهای متعددی به زبان‌های اردو، فارسی و انگلیسی از خود به یادگار گذاشته است که اغلب به زبان و ادب فارسی مربوط می‌شوند. یکی از کارهای ماندگار او در زمینۀ تصحیح متن، که موجب شهرتش در صحنۀ علم و ادب فارسی شد کشف نسخۀ خطی قدیم دیوان حافظ بود که با همکاری دکتر جلالی نائینی در سال ۱۳۵۲ شمسی در تهران به چاپ رسانید. طبق نظر حافظ‌پژوهان این چاپ از دیوان حافظ از نظر دقتی که در مقابلۀ نسخ به کار رفته جزو معتبرترین چاپ‌هاست. او همچنین مکاتیب سنائی، دیوان عمید لویکی و دیوان سراجی خراسانی را تصحیح و منتشر کرد.

یکی دیگر از مهمترین زمینه‌های پژوهشی وی تحقیق در حوزۀ فرهنگ‌نویسی است که در این حوزه به تحقیق و تصحیح چند فرهنگ پرداخته است که عبارتند از فرهنگ‌های قواس، دستور الافاضل، زفان‌گویا و لسان‌الشعرا. همچنین تالیف نقد قاطع برهان نشان‌دهندة هنر و دانش نذیر احمد در حوزۀ لغت‌شناسی فارسی است. او در این کتاب انتقادات و اعتراضات غالب دهلوی بر برهان قاطع محمد‌حسین خلف تبریزی را بررسی کرده و با نگاهی علمی، انتقادی و دقیق بسیاری از نقدهای غالب را رد کرده و با استناد به فرهنگ‌های معتبر دیگر بسیاری از آن‌ها را پاسخ داده است.

او همچنین تبحر ویژه‌ای در زمینه‌های شناخت تاریخ، خطاطی، نسخه‌شناسی و فرهنگ‌نویسی داشت. نذیر احمد محققی به تمام معنی بود با این توضیح که برای اثبات نظریه‌ای یا کشف موضوعی تقریباً همۀ منابع در دسترس را می‌دید و مطالب آن‌ها را بررسی و تحلیل می‌کرد و آنچه که به کارش می‌آمد را انتخاب و طرح می‌کرد. ارجاع درست و دقیق، شناخت دقیق از منابع، تحلیل و بررسی همه جانبۀ منابع و نیز پیگیری و استفاده از منابع متعدد از او محققی توانمند و چیره‌دست ساخته بود. در یک کلام می‌توان گفت پروفسور نذیر احمد تا پایان عمر گران‌بهای خود دغدغۀ خاطری جز زبان فارسی نداشت و با عشق و اشتیاقی که در این راه از خود نشان داد یاد و نامی ماندگار در دنیای زبان و ادبیات از خود به یادگار گذاشت. روانش شاد.

نویسنده: شیوا امیرهدایی

پژوهشگر فرهنگستان زبان و ادب فارسی

میرزا اسدالله غالب دهلوی (۱۲۱۲- ۱۲۸۵ق/ ۱۷۹۷- ۱۸۶۹م) شاعر فارسی­‌سرا و اردونویس ملقب به دبیرالملک در آگره زاده شد. او خود را از تبار ترکان ایبک قومی جنگجو معرفی می­‌کند که قلم او تیر شکستۀ نیاکان است. او ترک‌نژادی است که نسبش به افراسیاب و پشنگ می­‌رسد، «مرزبان‌زادۀ سمرقندی» که شغل آبا و اجدادی او کشاورزی بوده است:

ترک‌زاده‌ایم و در نژاد همی   به سترگان قوم پیوندیم

فن آبای ما کشاورزی است    مرزبان­‌زادۀ سمرقندیم

غالب در آغاز به اردو شعر می­‌سرود اما پس از فراگیری زبان فارسی از جهانگردی ایرانی به نام ملاعبدالصمد هرمزد و گرایش به مذهب شیعه به شعر فارسی روی آورد. او خود را این گونه معرفی ­می­‌کند:

غالب نام‌آورم نام و نشانم مپرس      هم اسداللهی‌ام و هم اسداللهی‌ام

زندگی غالب با دشواری و مصائب بسیار همراه بود از جمله مرگ فرزندان و برادر که در شعر او بازتاب یافته است. تلاطم زندگی چنان او را از هند دلگیر کرده بود که همواره آرزوی ایران را در سر داشت:

غالب از خاک کدورت‌خیز هندم دل گرفت      اصفهان هی، یزد هی، شیراز هی، تبریز هی

غالب سخت دلبستۀ ایران است و جا‌به‌جا در دیوان به این موضوع اشاره کرده است، از جمله:

غالب ز هند نیست نوایی که من می­‌کشم  گویی ز اصفهان و هرات و قمیم ما

و یا

غالب از هندوستان بگریز فرصت مفت توست    در نجف مردن خوش است و در صفاهان زیستن

او که به هر دو زبان اردو و فارسی شعر می‌­سرود، دربارۀ زبان فارسی و اردو چنین می­‌سراید:

فارسی بین تا ببینی نقش­‌های رنگ رنگ     بگذر از مجموعۀ اردو که بی‌رنگ من است

غالب در انواع قالب‌های شعر فارسی (مثنوی، غزل، قصیده، رباعی، ترکیب‌بند و ترجیع‌بند) طبع‌آزمایی کرده و در قصیده به خاقانی و انوری و در غزل به عرفی شیرازی و حزین و بیدل و نظیری و طالب آملی نظر داشته است. او در شعر چنان‌که تصریح کرده به معنی بیگانه و پیچیدگی بیان گرایش داشته است:

سخن ساده دلم را نفریبد غالب     نکته­‌ای چند ز پیچیده‌بیانی به من آر

غالب شاعر شیعی اثنی عشریِ معتقدی بود و ازاین‌رو، دیوان او پر است از منقبت پیامبر(ص) و اهل بیت به‌ویژه مدح حضرت علی(ع) که گاه در آن غلو کرده است:

هزار آفرین بر من و دین من      که منعم‌پرستی است آیین من

نیاساید اندیشه جز با علی     ز اسما نیندیشم الا علی

پاره‌­ای از اشعار او حاوی نگرشی عرفانی است و از عارفان بزرگی چون ابراهیم ادهم، بایزید بسطامی و جنید بغدادی و به‌ویژه بارها از حلاج نام برده است:

منصور فرقۀ علی‌اللهیان منم   آوازۀ انا اسدالله درافکنم

از غالب آثار منظوم و منثور بسیاری به زبان فارسی و اردو بر جای مانده است. آثار منظوم او به فارسی علاوه بر دیوان عبارت است از: سبد چین، سبد باغ دو در، دعاء الصباح و رسالۀ فن بانگ و در نثر فارسی کلیات نثر او  (شامل پنج آهنگ، مهر نیمروز و دستنبوقاطع برهان، درفش کاویانی، مآثر و مکتوبات غالب است.

شعر غالب شعری است سرشار از مضامین تازه و تخیّلات بدیع که از یک سو برخاسته از تجربیات شخصی اوست و محیطی که در آن می‌­زیست و از سویی، مبتنی است بر اندیشه و حکمت ایرانی و متأثر از کلام شاعران نامدار ایرانی. او خود شعرش را برخاسته از الهام می­‌داند:

شعر غالب نبود وحی و نگوییم ولی    تو و یزدان نتوان گفت که الهامی هست؟

کاربرد لغات جدید در دایرۀ واژگانی زبان (مانند: تلواسه= اضطراب)؛ واژه‌­های پربسامد سبک هندی (مانند: فلاخن، مخمل، شیشه)؛ استفاده از اسم‌های فرنگی و بیگانه؛ ساخت ترکیبات جدید از جمله ویژگی‌های زبانی شعر غالب است. تسلط او بر زبان فارسی را در آثار منثور نیز می­‌توان مشاهده کرد آنجا که در قاطع برهان، نقد و بررسی فرهنگ برهان قاطع، از ترکیب‌های فارسی به جای لغات و ترکیب‌های غیرفارسی استفاده کرده است، مانند: آرامشداد به جای انتظام، بارنامه به جای تجمّل، بهرام‌روز به جای روز سه‌شنبه و پساوند به جای قافیه.

کلام غالب دهلوی آن زمان اهمیت می­‌یابد که در زمانی که زبان فارسی به دلیل استیلای استعمار انگلیس بر هند در سدۀ ۱۳ق/ ۱۹م از رونق افتاده و رو به افول بود، او نامدارترین شاعر پس از امیرخسرو دهلوی و بیدل دهلوی بود که پرچم زبان فارسی را در سرزمین هند برافراشت.

نویسنده: دکتر فریبا شکوهی

هیئت‌علمی فرهنگستان زبان و ادب فارسی

خواجه شمس‌الدین محمد شیرازی متخلص به «حافظ»، شاعر غزل­سرای قرن هشتم، به باور بیشتر صاحب‌نظران  ۷۲۷ ه.ق در شیراز چشم به جهان گشود.

عصری که این شاعر بلندآوازه در آن زیسته، دوره‌ای پرآشوب و نفس­گیر بوده است. آرامش و نشاط اجتماعی موجود در روزگار حکومت ابواسحاق اینجو، به سرعت سپری می­شود و آل‌ مظفر با رویکردی متفاوت در حکومت­داری جای خاندان اینجو را تصاحب می­کنند. تنش­های فراوان این روزگار، بی‌گمان بر زندگی و اندیشۀ حافظ اثرگذاشته است که بازتاب آن را می­توان در شعر او به روشنی پیدا کرد. حافظ زندگی را با نگاهی بس ناپایدار می­بیند و خیام­وار به دنیا می‌نگرد.

هم ژرفای اندیشۀ مولوی را می­توان در سپهر اندیشگانی او یافت و هم درنگ رازآمیز و پرسش­های حیرت­آلود خیام را؛ هم نگاه زلال و شور حماسی و برق‌آسای فردوسی را می­­توان در ستیز و جدال با ریاکاران مدعی دینداری در شعر و اندیشۀ­ حافظ دید و هم طبع شیرین و عاشقانۀ سعدی را. هم‌چنین می‌توان تأثیر ساختار و محتوای عمیق و شگفت قرآن را به زیبایی در شعر او به نظاره نشست. اینگونه است که شعر حافظ عصارۀ اندیشه و فرهنگ ما ایرانیان شده است و بازتاب دهندۀ شیوۀ اندیشیدن،‌‌ گریستن، خندیدن و رفتارهای تناقض‌گونۀ ما.

توانایی بی‌مانند حافظ در چینش و ترکیب واژه‌ها چنان است که ایرانیان از روزگار زیستن او تاکنون بی‌وقفه شیفتۀ شعرش بوده‌اند و واکنش‌های متفاوت و متضاد نسبت به شعر و اندیشۀ او گویای همین موضوع بوده است. در دوران معاصر پژوهشگران و علاقه‌مندان حافظ در ایران و سراسر جهان دربارۀ او، آثار گوناگون و بی‌شماری به مخاطبان عرضه کرده‌اند و این مسیر هم چنان ادامه دارد.

با توجه به جایگاه برجسته و بلند این شاعر، ضرورت راه اندازی مرکزی مستقل برای گردآوری، جهت دادن به امور مربوط به حافظ‌شناسی، مرکز حافظ‌شناسی تأسیس شد.

مرکز حافظ‌شناسی نهادی مستقل (غیردولتی)، فرهنگی و علمی است که به‌‌منظور تقویت و گسترش فعالیت‌های مربوط به‌ حافظ و توسعۀ پژوهش‌های تخصصی در پیوند با زندگی، اندیشه و شعر حافظ، در سال ۱۳۷۵ ه.ش در محل حافظیۀ شیراز آغاز به‌ کار کرد. در این مرکز، با نظر به اهداف و برنامه‌های پژوهشی، مجموعه‌ای ارزشمند از اسناد، نسخه‌های چاپی دیوان، ترجمه‌ها و شرح‌های معتبر شعر حافظ، کتاب‌های تحقیقی، مقاله‌ها، سخنرانی‌ها، گزارش‌ها و نرم‌افزارهای رایانه‌ای فراهم آمده است. ارزیابی طرح‌های علمی، برگزاری نشست‌های تخصصی، حمایت از مطالعات حافظ‌پژوهی و چاپ و انتشار دستاوردهای تحقیقی از مهم‌ترین اهداف این مرکز است.

برخی از فعالیت‌های مرکز حافظ‌شناسی عبارتند‌از: برگزاری برنامه‌های علمی یادروز حافظ؛ برگزاری نشست‌های علمی حافظانه؛ برگزاری کلاس‌های آزاد حافظ‌خوانی؛ انتشار مجله‌ی تخصصی حافظ‌پژوهی؛ انتشار نشریۀ عمومی آینه‌دار جمال؛ اعطای نشان درجۀ ‌یک علمی حافظ‌شناسی؛ تقدیر از حافظ‌پژوهان؛ کرسی پژوهشی حافظ و جذب دانشجوی پسادکتری؛ انعقاد تفاهم‌نامه‌ها برای توسعۀ فعالیت‌های حافظانه؛ اعطای پژوهانه‌ به پژوهشگران حوزۀ حافظ؛ برگزیدن کتاب سال حافظ؛ چاپ و نشر کتاب.

امید است همۀ پژوهشگران و علاقه­مندان به حافظ بتوانند با کمک یکدیگر و هم­افزایی بیشتر به تبیین و تحلیل گسترده­تر اندیشه و افکار او بپردازند و جهانیان را با این شاعر نام­آشنای فارسی‌زبان آشنا سازند.

نویسنده: سعید حسام‌پور

رییس مرکز حافظ‌شناسی

محمّدبن علی‌بن مَلِک‌داد، درویش بی‌نام و نشانی که در بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادی‌الاخری سال ۶۴۲ق به قونیه آمد و مولانا جلال‌الدّین محمّد بلخی (۶۰۴- ۶۷۳ق) را، که عالم و مدرّس و واعظی برجسته بود، مجذوب خود ساخت. مصاحبت شمس تحوّلي عظیم در احوال و افکار مولانا پدید آورد. سنّت مولویان – که قراین نیز آن را تأیید می‌کند – بر آن است که شمس تبریزی در آن هنگام مردی شصت‌ساله بود و مولانا بیش از یک نیمه عمر خود را سپری کرده بود. انبوه آثار منظوم و منثوری که از مولانا در دست داریم حاصلِ نیمۀ کوتاه‌ترِ عمرِ او، یعنی دوران پس از رسیدن به شمس، است. در آن میان تنها یک اثر را می‌توان مستثنی دانست که یادداشت‌هایی از چند مجلس سخنرانی در آغاز کارِ واعظی مولاناست (مجالس سبعه). این اثر نیز، که به لحاظ محتوا بسیار کم‌مایه‌تر از سایر آثار مولاناست، در دوره‌های بعدی بازنویسی شده و شواهد روشنِ دستکاری‌ها در آن نمایان است. ابعاد  که در زندگی مولانا، پس از ظهور شمس و مصاحبت او، پیدا شد چندان شگرف و شگفتی‌انگیز است که برخی در اصل ماجرا، یعنی در واقعیت تاریخی وجود شمس تبریزی، تردید کرده‌اند، اما مولانا در تمام آثار خود ـ به استثنای یکی که به آن اشاره شد – از شمس تبریزی دَم زده است. سراسر دیوان کبیر او مناقب‌نامۀ شمس تبریزی است که از همین‌رو به نام «دیوان شمس تبریزی» شهرت یافته است. در فیه مافیه و مکتوبات، که دو اثر منثور از مولاناست، باز یاد شمس تبریزی در میان است. در مثنوی معنوی، که محصول اواخر عمر اوست، هر جا که نام شمس تبریز را می‌برد همان شور و ربودگی که در غزلیّات او منعکس است تجدید می‌شود.

آنگاه که شمس به قونیه آمد، مولانا مردی نام آور بود مریدان و شاگردان داشت و از موقعیت اجتماعی تثبیت شده‌ای برخوردار بود. جمعی از مریدان سلطان العلما (پدر مولانا) که همراه او از خراسان به بلاد روم (اناطولی) آمده بودند، در مصاحبت مولانا بودند و او را سخت گرامی می‌داشتند. پیدا شدن درویش بی‌نام و نشانی که از گرد راه رسیده، مولانا را شیفته و ربوده خود کرده بود بر آنان گران می‌افتاد. ناخشنودی‌ها و بهانه‌گیری‌ها اندک‌اندک به تعصب و غوغا انجامید و شمس چندبار به حالت قهر از قونیه به شام رفت و بازگشت و آخر الامر در ۶۴۵ق ناپدید شد و کسی ندانست که به کجا رفت.

بی‌قراری و پریشانی مولانا و غم و اندوه او پس از غیبت شمس خارج از حد تصوّر بود چند بار در طلب او به شام رفت. در نهایت آن طوفان درد و آشفتگی که بر دل و جانش چیره شده بود با دریافت خبر وفات شمس فروکش کرد تفصیل ماجرای ورود شمس به قونیه تا ناپدید شدن او، البته با شاخ و برگ‌های خاص روایات خانقاهی در دو اثر تقریباً هم زمان، یکی به نظم و دیگری به نثر حکایت شده است. اثر منظوم به نام «ابتدانامه» یا «مثنوی ولدی» از سلطان ولد فرزند مولاناست که او آن را در ۶۹۰ق، تقریباً هجده سال پس از درگذشت مولانا، سروده است و اثر منثور از فریدون بن احمد سپهسالار است که مدعی چهل سال سابقه مصاحبت با مولاناست از قراین چنین برمی‌آید که سپهسالار با سلطان ولد تقریباً هم سن و سال بود و سلطان ولد. هنگامی که شمس به قونیه آمد جوانی بیست ساله بود. این دو اثر منظوم و منثور روایتهای دست اول از ماجرای شمس و مولانایند روایت سوم و مبسوط تری نیز از آن ماجرا در مناقب‌العارفين شمس‌الدین احمد افلاکی (متوفی ۷۶۱ق) آمده است افلاکی شخصاً مولانا را ندیده و کتاب خود را در ۷۱۸ق، چهل و شش سال پس از درگذشت مولانا، آغاز کرده و در فراهم آوردن آن از روایات پیران و مشایخ و حکایتهایی که در میان مولویان نقل میشده بهره جسته است اما مهم ترین و معتبرترین سند درباره شمس تبریزی مقالات خود او به نام مقالات شمس است که چاپ و نشر آن در تاریخی نسبتاً متأخّر (۱۳۶۹ش) صورت گرفت مقالات را می‌توان زندگی نامه خودنوشت شمس تبریزی خواند. در این کتاب است که ما با شخصیت واقعی مردی که آن تحول شگرف را در زندگی مولانا سبب شد آشنا می‌شویم؛ با کودکی‌های او و با پدر و مادر، او که آدم‌هایی ساده و خوش‌نیّت از طبقه متوسط اجتماع بودند، و پسر نازپرورده‌شان که ظاهراً تنها فرزند خانواده بود حالات استثنایی پسر، از همان اوان کودکی خاطر پدر را مشوش می‌داشت. پدر نیک مردی عاطفی‌مزاج بود: «دو سخن گفتی آبش از محاسن فرو آمدی الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر» (شمس‌الدين محمّد تبریزی، مقالات شمس تبریزی، ص ۱۱۹) حالات استثنایی پسر در اوان بلوغ شدت و بروز بیشتر پیدا می‌کند. هرچه پیش‌تر می‌رود خود را تنهاتر و بیگانه‌تر می‌یابد. کم می‌خورد و کم می‌خوابد و احوال خود را از پدر و مادر پنهان می‌دارد پدر نگران و دلواپس سلامت اوست. می‌ترسد فرزند دلبندش ضعیف و بیمار شود. اما فرزند دلیلی برای وسواس و نگرانی پدر نمی‌بیند به او اطمینان می‌دهد: «ضعیف نمی‌شوم قوتم چنان که اگر بخواهی چون مرغ از روزن بیرون پرم» (همان ۷۴۰). احساس سبکی و چالاکی غریبی در خود می‌کند. پدر کلافه می‌شود و سر درنمی‌آورد. مضطربانه و بیچاره‌وار می‌پرسد: «ترا چه شد؟» پاسخ می‌شنود: «مرا هیچ نشد؛ دیوانه‌ام؟ کسی را جامه دریدم؟ در تو افتادم؟ جامۀ تو دریدم؟» (همانجا) پاسخ فرزند از بی‌حوصلگی و دلزدگی او حکایت می‌کند و از طعن و کنایه خالی نیست. سال‌ها بعد که حکایت آن ایام را با مولانا بازمی‌گوید از احساس رمیدگی و گسیختگی که در برابر پدر داشت یاد می‌کند: «من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه، دلم از او می‌رمید. پنداشتمی که بر من خواهد افتاد. به لطف با من سخن می‌گفت، پنداشتم که مرا می‌زند، از خانه بیرون می‌کند» (همان، ص ۷۴۱۷۴۰). پدر و فرزند هر دو در بن‌بست گیر کرده بودند. کمندی بود که پدر هرچه بیشتر می‌کشید سخت‌تر می‌شد و عاقبت فرزند بود که رودربایستی را کنار گذاشت و گستاخ‌وار گفت: «یک سخن از من بشنو، تو با من چنانی که خایۀ بط را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بط‌بچّگان برون آورد؛ بط‌بچّگان کلان‌ترک شدند. با مادر لب جو آمدند، در آب درآمدند. مادرشان مرغ خانگی است، لب لب‌ جو می‌رود. امکان درآمدن در آب نی. اکنون ای پدر من دریا می‌بینم مرکب من شده است، و وطن و حال من این است. اگر تو از منی یا من از توام، درآ در این دریا وگرنه برو بَرِ مرغان خانگی» (همان ص ۷۷).

چنین بود که شمس جوان دل از یار و دیار برکند و پای در سفر نهاد. او پیش از سفر مقداری فقه خوانده بود. با راه و رسم تصوّف هم آشنا شده بود. خاطرات جوانی خود را که با مولانا مرور می‌کند از آن عوالم یاد می‌آورد: «آخر فقیه بودم، تنبیه و غیر آن را بسیار خواندم» (همان، ص ۶۷۶) تنبیه، یعنی التّنبيه في فروع الشافعية، نوشته ابو اسحاق شیرازی (۴۷۶۳۹۳ق) از نخستین مدرسان نظامیه بغداد است. آن را یکی از پنج کتاب مهم و معتبر در فقه شافعی می‌شمارند. دل‌زدگی از علوم رسمی و کشش به سوی معنویات تجربه‌ای بود، همراه و هماهنگ با آن عوالم نوجوانی که در بالا به آن اشارت رفت. تبریز در آن روزگار به شهر «هفتاد بابا» معروف بود (شمس‌الدين محمّد تبریزی، شهر هفتاد بابا، ص ۳۹۷). باباها مشایخ بزرگ عصر در طریقت و عرفان بودند. شمس از رونق تصوّف در شهر خود یاد می‌کند: «آنجا کسانی بوده‌اند که من کم‌ترین ایشانم، که بحر مرا برون انداخته است، همچنان که خاشاک از دریا به گوشه‌ای افتد (شمس‌الدين محمّد تبریزی، مقالات شمس تبریزی، ص ۶۴۱). اما کدام یک از آن مشایخ بود که او را از علوم رسمی روگردان ساخت و به وادی سلوک رهنمون شد معلوم نمی‌دارد. جایی از نخستین تجربۀ خود در سماع یاد می‌آورد: « آن یارِ گرم حال مرا بگرفت، چون مرغکی می‌گردانید… مرا می‌گردانید، دو چشم همچون دو طاس پر خون، آواز آمد که هنوز خام است، به گوشه‌ای رها کن تا بر خود می‌سوزد» (همان، ص ۶۷۷). آن یار گرم حال کی بود؟ و از آن پس چه شد؟ چیزی نمی‌گوید، ولی سن و سال خود را مشخص می‌کند که در آن زمان «هنوز مراهق»، یعنی نزدیک به سنّ بلوغ بود. جامی و دیگران از ركن‌الدین سجاسی و باباکمال جندی به عنوان مشایخ شمس نام برده‌اند، اما هیچ ذکری از آن دو در مقالات نمی‌یابیم. سجاسی شیخِ اوحدالدین کرمانی است و شمس از ارتباط خود با اوحد سخن می‌گوید (همان، ص ۲۹۴). از تاج‌الدین اردبیلی نیز آورده‌اند که او تلقین ذکر از شیخ زاهد گیلانی داشته و شیخ زاهد به واسطۀ شمس تبریزی آن را از رکن‌الدین سجاسی فرا گرفته است (گولپینارلی، ص ۲۰۲-۲۰۳، شمس‌الدین محمّد تبریزی، همان، ص ۶۴) شیخ سجاسی بعد از ۶۰۶ق وفات یافته و بنابراین بعید نمی‌نماید که شمس تبریزی اواخر عمر او را دریافته و در صحبت او با اوحدالدین کرمانی آشنا شده باشد.

شیخ ابوبکر سلّه‌باف تبریزی یکی دیگر از مشایخ تبریز است که افلاکی در مناقب می‌گوید شمس در اول حال مرید او بود و تربیت از او یافت و چون به مرتبه کمال رسید در طلب کامل‌تری پای در سفر نهاد (افلاکی، ج ۲، ص ۶۱۵). از این پیر سلّه‌باف چند بار در مقالات نام برده شده، شرح احوال او را نیز حسین کربلایی در روضات‌الجنان (ج ۱، ص ۲۹۱-۲۹۴) آورده است. او هرچند با هفتاد یا هفتاد و چند تن بابای تبریز هم‌زمان بود، ظاهراً راه و روش خاص خود را داشت و از آنان جدا می‌بود. آن هفتاد بابا ملازم خدمت باباحسن ولی بودند که در گوشۀ شمال شرق تبریز در محلۀ سرخاب خانقاه داشت و در همان جا به خاک سپرده شد. مزار پیر سلّه‌باف در جنوب غرب شهر در محله چرنداب کنار مزار ابومنصور محمّد بن اسعد مشهور به حفده نیشابوری است. از امام حفده در مقالات به بزرگی یاد می‌شود. او ممدوح خاقانی بود و فضایل و کرامات بسیار از او نقل کرده‌اند. پیر سلّه‌باف رسم خرقه دادن را که در میان سلسله‌های تصوّف معمول و متداول بود قبول نداشت (شمس‌الدين محمّد تبریزی مقالات، شمس تبریزی، ص ۷۵۶) شمس نیز از آن رسم تبرّی می‌جوید: «او… از من خرقه خواسته و مولانا گفته خرقه نیست قاعدۀ من. خرقۀ من صحبت است و آنچه تو از من حاصل کنی خرقۀ من آن است» (همان ص (۲۲۴). شاید مخالفت شمس با برخی دیگر از رسوم خانقاهی مانند چلّه‌داری و خلوت‌نشینی هم ریشه در تعالیم شیخ ابوبکر سلّه‌باف داشته باشد (همان، ص ۱۷۱، ۲۸۴، ۷۵۶؛ شمس‌الدین محمّد تبریزی، ص ۶۲۶۰، ۱۲۲).

معمولاً اهل تصوّف را به دو گروه اصحاب سُکر و اصحاب صَحو (مستان و هشیاران) تقسیم می‌کنند. به نظر شمس سُکر و صحو دو مرحله‌اند که در طول هم جای دارند. مرحلۀ سُکر که شمس معادل فارسی آن (مستی) را به کار می‌برد بر چهار مرتبه است و صحو یا هشیاری عالمی است که پس از طیّ مراتب چهارگانۀ مستی به آن توان رسید. در جایی دیگر از عوالم سه‌گانۀ مستی سخن می‌گوید که سومین آن خود دو مرتبه دارد: مستی راه خدا و مستی از خدا که بدین‌گونه مجموع عوالم مستی بر چهار بالغ می‌شود. عالم اوّل، مستی از هواست و مقصود او از هوا لذايذ مادّی و جسمانی از قبیل «زر و زن و دنیا» نیست، نفسانیّتی است که شاید بتوان از آن به از آن سخن گف خودشیفتگی تعبیر کرد (ابن‌عربی هم تفسیر خاصّی از هوا دارد که در چندجا از جزء سوم و جزء چهارم ته است. هوا در این تفسیر چیزی است منطبق با اراده که می‌تواند معطوف به خیر یا شرّ با فتوحات‌المكیة شد). در طبقه‌بندی چهارگانۀ شمس بالاتر از مستی عالم هوا مستی عالم روح است و چون از آن عالم هم بگذری، به مستی عالم ربّانی می‌رسی و آن مستی، چنان‌که گفتیم، خود دو مرتبه دارد. مرتبۀ دوم یعنی مستی از خدا کمال و نهایت عوالم مستی است و بعد از آن هشیاری است که شمس تأکید فراوان دربارۀ آن دارد و بر آن است که بسیاری از مشایخ در پیچ‌وخم‌های عوالم چهارگانۀ مستی گیر می‌کنند و به هشیاری نمی‌رسند و حال آنکه هشیاری شرط تعلیم و دست‌گیری از دیگران است و شیخی که به هشیاری نرسیده باشد لایق رهبری نیست. شمس بزرگان تصوّف را برحسب همین نگرش درجه‌بندی می‌کند. مثلاً می‌گوید اوحدالدّین کرمانی به کمال مستی هوا رسیده بود، و سید برهان‌الدّین تِرمذی و سلطان‌العلما، پدر مولانا، هر دو از مستی هوا گذشته و به مستی روحانی رسیده بودند، و در این عالم برهان‌الدّین را موفق‌تر از سلطان‌العلما می‌داند، اگرچه سلطان‌العلما را «عِلم‌های زیادتی» بود و از نظر علوم رسمی بر برهان‌الدین مزیت داشت، لیکن «سیّد را بوی روح و مستی روح بیشتر» بود. شمس بزرگانی مانند حلّاج و بایزید را نیز از فروماندگان در عوالم مستی می‌داند و تأکید می‌کند متابعت مستان نباید کرد، چه راه ورای عالم مستی است و در این مقام است که شمس از ابوبکر سلّه‌باف یاد می‌کند و او را در مرتبۀ چهارم از عوالم مستی جای می‌دهد و ارزیابی نهایی خود را دربارۀ او پنهان نمی‌دارد: «آن شیخ ابوبکر را مستی از خدا هست، ولیکن آن هشیاری که بعد از آن است نیست. این از روی علم معلوم شد این بنده را». و همین اشاره است که معلوم می‌دارد که چرا شمس از مصاحبت شیخ سلّه‌باف روی برتافته و در طلب شیخ کامل‌تری پای در سفر نهاده است: «این مرد، با این کمال رسیده، غرق است در نور خدا، و مست است در لذّت حق، رهبری را نشاید، زیرا مست است، دیگری را چون هشیار کند؟ ورای این مستی هشیاریی است، چنان‌که شرح کردیم. مردی که بدان هشیاری رسد لطفش بر قهرش سَبَق دارد. و آن‌که مست است بدان هشیاری نرسیده است، لطفش با قهرش برابر است. آن را که لطف غالب شد رهبری را شاید» (همان، ۱۴۷).

گفتیم که شمس در جوانی به تحصیل فقه پرداخت و پس از چندی آن را رها کرد. او فقه را به استخفاف «علم استنجا» (همان، ص ۷۱۱) می‌خواند و همانند غزّالی آن را دانشی می‌داند که فاقد اصالت است و بیشتر به کارکردهای ناسالم و نامعقول افراد فاسد اجتماع وابسته است. فقیهان از قبل انحرافات اخلاقی و طبایع تعدی جویانه جاهلان و ظالمان ارتزاق می‌کنند «اگر جاهلان نبودندی، این همه رنج و این همه علم‌ها در آن نبایستی کردن و جستن. اگر این مردک نگفتی زن را که تو مادر و خواهر منی! این هیچ عاقلی گوید الا جاه ؟» (همان ص ۷۷۸). از قول فقیهی آورده است که روزی بیدار شد و افسوس خورد که چرا عمر به باطل گذاشته و فضای خاطر را با مسائلی چون «ایلاء» و «ظهار» انباشته است (همان، ص ۳۱۶). ملالت عمدۀ شمس از علوم رسمی هم از جهت حاملان آن علم‌ها بود و هم از جهت پیامدهای ناگزیر دل سپردن به آنها او اهل مدرسه را مشتی حریصان دنیاطلب می‌دید که علم را برای خاطر علم نمی‌خواهند بلکه «تحصیل علم جهت لقمۀ دنیاوی» می‌کنند و آن را نردبانی برای دست‌اندازی به مشاغل و مناصب آب و نان‌دار می‌دانند (همان ص (۱۷۸) و برای نیل به موقعیت‌های پر درآمد از توسّل به رشوه دادن نیز خودداری نمی‌کنند. رشوه می‌دهند تا مثلاً قاضی شوند و بتوانند در سایۀ مقام و نفوذ به مال و منال بیشتر دست یابند (همان، ص ۱۴۷). مشکل دیگر شمس با علوم رسمی آن بود که اشتغال بـه ایــن عــلوم یک نوع رضایت خاطر کاذبی ایجاد می‌کند که انسان را از توجه به خود و تکمیل و تهذیب نفس بازمی‌دارد عُجب و غرور و خودنمایی چون پرده‌ها و حجاب‌ها بر «گرد آدمی» تنیده می‌شود و او را از آنچه او گشاد درون می‌خواند بازمی‌دارد (همان، ص ۲۰۰).

بدین گونه شمس از هر دو گروه، اهل مدرسه و اصحاب خانقاه، بیزاری می‌جوید. در سفرها از منزل کردن در مدرسه یا خانقاه خودداری می‌ورزد. می‌گوید طعام حرام از گلوی من پایین نمی‌رود (همان ص ۶۲۹). هزینۀ سفر و معاش خود را با کار کردن فراهم می‌آورد. حتی از «فاعلی» (عملگی) ابا نمی‌کند. در شهرهایی که اقامت طولانی‌مدت دارد به مکتب‌داری و تعلیم کودکان می‌پردازد و به زهد و قناعت بسیار روزگار می‌گذراند. اینها همه در مقالات انعکاس دارد. سپهسالار و افلاکی هم گفته‌اند که او در زی بازرگانان سفر می‌کرد و به هر شهر که وارد می‌شد در کاروانسرای مخصوص تاجرپیشگان فرود می‌آمد و حجره‌ای می‌گرفت، قفل بزرگی هم بر در حجره می‌زد چنان‌که گویی بازرگان معتبری است و متاعی برای فروش دارد.

روایت خود شمس چنین است که او همواره آرزوی مصاحبت با یکی از اولیای خدا را داشته است. در خواب به او می‌گویند که آرزویش برآورده می‌شود و آن ولی که نامزد مصاحبت اوست در بلاد روم زندگی می‌کند. مقالات یادداشت‌هایی است از سخنانی که او از ۶۴۲ تا اواخر ۶۴۵۵ق (فاصلۀ زمانی آمدن به قونیه و ناپدید شدن او) به زبان آورده است. از اشارات او چنین بر می‌آید که او مولانا را شانزده سال پیش‌تر یعنی از آن زمان که در شام مشغول تحصیل بوده است دیده و زیرنظر داشته است (افلاکی، ج ۲، ص ۶۱۸). می‌گوید مأموریتی غیبی داشته است، تا مولانا را از قوم «ناهموار» که دور و بر او را گرفته بودند نجات دهد، اما باز در خواب به او گفته بودند که هنوز وقتش نرسیده است و باید منتظر بماند چون مولانا هنوز خام بود و مستعدّ صحبت او نبود (شمس‌الدين محمّد تبریزی، مقالات شمس تبریزی، ص ۶۲۲، ۷۶۰).

غروب شمس هم چون طلوع او، ناگهانی، نامنتظر و رازآلود بود. شمس به تعبیر خود مولانا صاعقه‌ای بود که بر او فرود آمد و آتشی در جان او انداخت و او را از موقعیت اجتماعی برجسته و پررونقی که داشت بیزار کرد. مریدان مولانا که فکر می‌کردند درویش گمنام مرشد و پیشوای آنان را جادو کرده است بر او شوریدند و او در ۲۱ شوّال ۶۴۳ق، قونیه را به حالت قهر و اعتراض ترک گفت. مولانا فرزند خود، سلطان ولد را همراه جمعی از اصحاب به طلب او فرستاد و چون بازآمد (۶۴۴ق)، دختری کیمیا نام را که در خانۀ مولانا بزرگ شده بود به نکاح او درآورد. مولانا بر آن بود که شمس تعلّق‌خاطر بیشتری در قونیه پیدا کند و از سفرهای نامنتظر خودداری کند. این تدبیر هم کارگر نیفتاد. مخالفان شمس از پای ننشستند. حتی علاءالدین برادر کوچک سلطان ولد را هم با خود همداستان کردند. بازار غوغا گرم شد تا روزی بامداد پگاه که مولانا به مدرسه آمد «خانه را از او خالی یافت» (سپهسالار، ص ۱۱۲). شمس رفته بود و رفتن او بار دیگر مولانا را پریشان و بی‌قرار کرد. او در طلب شمس بارها شخصاً به شام رفت که خیال می‌کرد شمس به آنجا رفته باشد. اما کسی سراغی از او نداد این جستجو و بی‌قراری مولانا ظاهراً تا رسیدن خبر مرگ شمس ادامه داشت. شمس پس از ترک قونیه راه زادگاه خود تبریز را در پیش گرفته و پیش از رسیدن به مقصد در شهر خوی وفات یافته بود. وفات او را در ۶۴۵ق، یعنی همان سالی که قونیه را ترک کرده بود، قید کرده‌اند. در دیوان مولانا یکی دو غزل هست که به اغلب احتمال پس از رسیدن خبر مرگ شمس و در مرثیه او سروده شده‌اند (دیوان كبير، غزل شمارۀ ۲۸۹۳، رباعی‌های شمارۀ ۵۳۳ و ۵۳۴).

منابع: ابن کربلایی، حافظ حسین، روضات‌الجنان، به کوشش جعفر سلطان‌القرایی، تهران، ۱۳۴۴ش؛ افلاکی شمس‌الدین احمد، مناقب‌العارفین، به کوشش تسحین بازیجی، تهران، ۱۳۶۲ش؛ سپهسالار فریدون بن احمد، رسالۀ سپهسالار، به کوشش محمّد افشین وفایی، تهران، ۱۳۸۵ش؛ شمس‌الدين محمّد تبریزی، مقالات شمس تبریزی، به کوشش محمّدعلی موحّد، تهران، ۱۳۸۵ش؛ گولپینارلی، عبدالباقی، مولانا جلال‌الدین، ترجمۀ توفیق هـ سبحانی، تهران، ۱۳۷۵ش.

این مقاله در دانشنامۀ زبان و ادب فارسی، زیرنظر اسماعیل سعادت، ج چهارم (صص ۲۸۰-۲۸۴)، چ نخست، انتشارات فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ۱۳۹۱، چاپ شده است.

نویسنده: محمّدعلی موحّد


بنده سال‌ها افتخار شاگردی استاد ابوالحسن نجفی را داشتم و در تمام این مدت دو ویژگی ایشان برایم بسیار قابلِ‌توجه و تحسین‌برانگیز بود؛ یکی عشق و ارادت بسیارش به زبان فارسی به‌حدی که گاه در برخی مجامع سخنان خود را با عبارتی نظیر «به نام زبان فارسی» آغاز می‌کرد، و دیگری خصلت معلمی و شیوۀ بی‌نظیرش در کار بحث و انتقال اطلاعات و دیدگاه‌هایش به شاگردان و دوستانش.

من واقعاً نمی‌دانم آیا استاد نجفی زبان فارسی را مهم‌ترین مؤلفۀ هویت ملی ایرانیان می‌دانست یا خیر، اما به چشم خود دیده بودم که برای خود قائل به هیچ رسالتی نبود مگر ارتقای سطح فرهنگی همین هویت ملّی از طریق تقویت و گسترش هرچه بیشتر زبان فارسی. او به‌درستی معتقد بود که زبان فارسی طی قرن‌ها یگانه ابزار انتقال معارف گوناگون در میان ایرانیان بوده است، و نیز باورداشت که برای حفظ این توانمندی زبان فارسی و مخصوصاً جهتِ صیانت از آن در مقابل زبان انگلیسی، باید این زبان را با توجه به نیازها و فنّاوری‌های جدید هرچه بیشتر تقویت کرد. او علاقۀ بسیار به خواندن و ترجمه و نقد رمان داشت، و من تصور می‌کنم حتی در این مورد هم قبل از هرچیز به تقویت زبان فارسی توجه داشت، به‌طوری که شاید اگر فایده‌ای در این کار برای زبان فارسی و فرهنگ ایرانی نمی‌یافت، آن را رها می‌کرد. کافی است نگاهی به نقش او در جُنگ اصفهان بیندازیم تا به تأثیر شگرف او بر کار برخی از بزرگ‌ترین رمان‌نویسان معاصر زبان فارسی پی ببریم. جالب است که در زمانه‌ای که رمان برای غالب نویسندگان ایرانی مبدل به ابزاری برای بیان افکار و عقاید سیاسی شده بود، او به‌درستی از ارزش ادبی و معیارهای زبانی و هنری سخن می‌گفت، و صریحاً و بی‌باکانه متذکر می‌شد که اگر نویسنده‌ای تمام انرژی و توان خودش را صرف یافتن ساخت و سبک مناسب خود برای بیان روایتش بکند، حاصل کارش خودبه‌خود آیینۀ اتفاقات جامعه و افکار سیاسی نویسنده‌اش خواهد شد و دیگر لازم نیست که مستقیماً به سیاست و شعار بپردازد.

اما او در کار معلمی از شیوۀ سقراط پیروی می‌کرد و می‌کوشید تا حقیقت هر کس را با طرح چند سؤال ساده از درون خودش بیرون بکشد. شاید ذکر خاطره‌ای در این زمینه بهتر از هر توضیحی مبیّن شیوۀ او باشد. روزی در اوایل دهۀ ۱۳۷۰ در اتاقش در مرکز نشر دانشگاهی در محضرش بودم که صحبت از سینما شد. آن روزها دو فیلم معروف را در سینماهای تهران نمایش می‌دادند که هم من و هم نجفی هر دو فیلم را دیده بودیم، یکی فیلم دانتون (۱۹۸۳) به‌کارگردانی آندری وایدا و بازیگری ژرار دوپاردیو، و دیگری فیلم زندگی و دیگر هیچ (۱۹۸۹) به‌کارگردانی برتران تاورنیه با بازیگری فیلیپ نواره. من، شاید چون هنوز جوان بودم و فکر می‌کردم دنیا اصلاح‌پذیر است، دانتون را ترجیح می‌دادم، و او شاید چون به‌فراست دریافته بود که درنهایت چیزی جز عشق به فریاد آدمی نمی‌رسد، فیلم زندگی و دیگر هیچ را می‌پسندید. بحثمان به درازا کشید و او درنهایت از من پرسید که اگر قرار باشد یکی از آن دو فیلم را دوباره ببینم، کدام یک را انتخاب می‌کنم، و من در کمال حیرت دیدم که فیلم زندگی و دیگر هیچ را انتخاب می‌کنم! جالب است که امروز هم بعد از گذشت بیش از ۳۰ سال از آن ایام، تفریباً هیچ چیز از فیلم دانتون در خاطرم نمانده- مگر البته قدری حمام خون و برخی اطوارهای اغراق‌آمیز روبسپیر و دانتون- اما تقریباً تمام فضای حاکم بر فیلم زندگی و دیگر هیچ هنوز در ذهنم زنده است و هنوز هم اگر فرصتی دست دهد بدم نمی‌آید دوباره آن فیلم را ببینم.

 نجفی بر ادبیات قدیم فارسی احاطه داشت، ادبیات مدرن جهان را می‌شناخت، زبان‌های فرانسوی و انگلیسی را به‌خوبی می‌دانست، با زبان عربی آشنایی داشت، و نظریۀ نقش‌گرای مارتینه را که هنوز هم یکی از قوی‌ترین نظریه‌های زبان‌شناسی است از محضر خود مارتینه در دانشگاه سوربن فرانسه فرا گرفته بود. او هیچ‌گاه فارغ از کار ترجمه و تألیف و تدریس نبود و این‌همه وی را مبدّل به یکی از برجسته‌ترین ادیبان و زبان‌شناسان زبان فارسی کرده بود. یادش گرامی و راهش پررهرو باد!

 

نویسنده: دکتر امید طبیب‌زاده

استاد پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی