از بیست و پنجم اسفند، دیگر زمستان رفته و بهار سر زده بود. پنج روز آخر اسفند را «پنجه» میگفتیم که از قدیمترین زمان از روزهای پرمعنای سال بوده بود؛ زیرا میبایست مقدّمات آمدن نوروز را فراهم کند. این نوروز بههرحال و در هر خانه، ولو با مقداری گرفتاری، عادت شده بود و جزو حکم بود که امید تازه برانگیزد.
در کنار خانهتکانی، سایر نظافتهای گاهبهگاهی نیز که در طی سال نشده بود، میشد: چراغها و لامپاها، سماور و شیشههای پنجره و ظرفهای مس را میدادند سفید کنند. همهی گوشههای دوردست منزل رُفته میشد. رختهای بهاری را میشستند و روی بند میانداختند و آنگاه تهیهی خوراکیهای خاصّ نوروز بود.
شیرینی که بهآن «حلوا» میگفتند، البتّه از شهر آورده میشد، ولی این شیرینی پادزهری داشت که میبایست آن را در همان خانه تهیه کرد و آن عبارت بود از آنچه که در مجموع «آبکرده» میگفتند؛ یعنی میوههای خشک ترش و شیرین، چون آلو، قیسی، آلبالو، برگهی شفتالو و زردآلو که در آب خیس میشد. از این «آبکرده» رسم بود که یک لیوان به هر مهمانی که وارد خانه میشد خورانده شود، زیرا فرض بر این بود که اشخاص با خوردن شیرینی و تنقّلات گرمیشان میکند و نوشابهی خشک، آن گرمی را دفع خواهد نمود. بنابراین تغارهایی توی خانه بود مخصوص این کار و کمچهای روی آن که در آن میزدند و توی نیمکاسه یا لیوان برای تازهوارد میآوردند...
یک یا دو روز پیش از رسیدن عید، چاروادارهای زغالکِش -که از شهر میرسیدند- بارشان شیرینی و سورسات عید بود. عطّارها میدادند خرما و کشمش و نخودچی و انجیر و حلواهای ارزانقیمتی -که از شیرهی انگور و مغز گردو درست میشد- بیاورند که بهمصرفِ عیدِ فقیرترها میرسید، زیرا آنها دسترسی به خرید حلوای اصلی نداشتند؛ بنابراین این کاروانِ پیش از شبِ عید، کاروان مخصوصی بود. علاوه بر آن، مقدار اضافهتری قند و چای و ادویه و پارچه با خود میآوردند: شیرینکنندهی کام و نونوارکنندهی کسانی بود که در دِه دستشان بهدهنشان میرسید. شیرینی در زندگی مردمِ آن زمان اهمیّت بسیار داشت؛ زیرا خیلی کمتر از آنچه بدن احتیاج داشت، بهآن میرسید. به چربی (بهعلت وجود گوسفند) کم و بیش دسترسی بود ولی شیرینی جزو نوادر بهشمار میرفت. از این رو، وجود آن با عید و عیش و عروسی و سور وابسته بود.
پنج روز «پنجه» در خانهی ما کارهای عید تهیّه میشد. نخستین نشانهی عید با رسیدن نخستین شیر آغوز (ماک) که از صحرا میآوردند، آغاز میگشت. این شیر را کمی میجوشاندند که سفت میشد مانند ماست و آن را در اصطلاح محلّی «فله» میخواندند. طعمی نه ترش، بلکه روغنی داشت و بسیار خوشمزه و مقوّی بود. همان هفتهی اول زایمان، شیر بز را میشد بهاین صورت درآورد، بعد از آن دیگر بهمصرف ماست میرسید.
از شیر نخستین گوسفندانی که زاییده بودند «فله» برای اربابها فرستاده میشد؛ زیرا یُمن داشت که روز نوروز «سفیدی» بر سر سفره باشد. ما خودمان گوسفند صحرایی نداشتیم، اما از گلهی خویشاوندان برای ما نیز آورده میشد.
رسم بر این بود که تشریفات عید بهبهترین نحو ممکن انجام گیرد. نوعی ماهیّت مذهبی پیدا کرده بود، یعنی رعایتش بههمان اندازهی مناسک مذهبی واجب شمرده میشد. آدابی که در کبوده بهکار میرفت، نسبت به آنچه من بعد در تهران دیدم، گمان میکنم که ریشهی قدیمیتر و دستنخوردهتر داشت؛ مثلاً ما هفتسین نمیشناختیم.
روز عید، چنانکه در سراسر ایران رسم است، شرط اول نظافت بود. همه میبایست بهحمّام رفته و نوترین لباس خود را در بر کرده باشند. زنها با زینتهایی بر خود.
پدرم که همیشه نظیف و منظّم بود، لباس پاکیزهی خود را بهتن میکرد. در زمان من دیگر کت و شلوار بود. مادرم سراپا در لباس نو میرفت، نو نه بدان معنا که همان سال دوخته شده باشد، منظور آنست که از لای بقچه بیرون آمده و خیلی کم بهتن شده بود. بوی گل سرخ و بیدمشک که لای آنها خوابانده شده بود، میداد.
همه دم بهروشنی میزد، با چارقد سفید وال، چادر نماز سفید که خالها یا گلهای خیلی ریز داشت. تنها شلوار استثنا بود. من و خواهرم نیز نوترین لباسی که داشتیم میپوشیدیم. چه انتظار خوشی بود!
محمدعلی اسلامی ندوشن
روزها (سرگذشت)، استاد محمدعلی اسلامی ندوشن، یزدان، تهران، ۱۳۶۳، جلد یک[چاپ چهارم ۱۳۹۲]
صص ۸۷–۸۴
علىاکبر دهخدا، ادیب، شاعر و منتقد اجتماعى معاصر. در سال ۱۲۹۷ق/ ۱۲۵۷ش، در تهران، در کوچۀ قاسم علىخان محلّۀ سنگلج زاده شد. پدرش، خان باباخان، که مَلّاکى متوسّط از مردم قزوین بود، هنگامى که فرزند ارشدش، علىاکبر، نُه ساله بود، درگذشت، و مادرش، که «مَثَل اعلاى مادرى» بود، ناگزیر پنج فرزند خود را «در کنف تربیت خود گرفت» (دهخدا، دیوان، ص شش). دهخدا مقدّمات فارسى، عربى و درسهاى دیگر را در مکتبخانههاى قدیم فراگرفت و سپس، ده سال در نزد معلّمى به نام شیخ غلامحسین بروجردى، به یادگیرى صرف و نحو عربى، اصول فقه و کلام اسلامى مشغول شد. به علاوه، از محبّتها و تشویقهاى روحانى تجدّدخواهِ سرشناس، شیخ هادى نجمآبادى، هم بهره گرفت (دهخدا، همانجا). پس از آن، در آزمون نخستین دورۀ «مدرسۀ سیاسى» شرکت جُست و پذیرفته شد. معلّمان این مدرسه کسانى چون میرزا حسنخان پیرنیا (مشیرالدّوله)، میرزا حبیبالله، اردشیر جى، عبدالرّزاق بغایرى و دکتر مورِل فرانسوى بودند. دهخدا پس از پایان تحصیلات، براى کار در «وزارت خارجه» در نظر گرفته شد و همراه معاونالدّولۀ غفّارى، «وزیر مختار» ایران در کشورهاى بالکان، به عنوان منشى او، به وین رفت. او اندکى بیش از دو سال را در اروپا گذراند و «بر اثر بعضى ناملایمات به ایران برگشت» (تقىزاده، ص ۲۹۲؛ رعدى آذرخشى، ص ۳۸۷).
پس از بازگشت دهخدا، حاج حسینآقا امینالضّرب مهدوى، که امور راهسازى خراسان را در مقاطعه داشت، او را بهعنوان مترجمِ مهندسان بلژیکى این طرح استخدام کرد (دهخدا، «دو یادگار»، ص ۱۷۸ـ۱۸۳). امّا اندکى بعد، پس از امضاى فرمان مشروطیت به دست مظفّرالدّین شاه، دهخدا را در هیئت تحریریۀ روزنامه صوراسرافیل مىیابیم. این نشریه بهکوشش میرزا قاسمخان تبریزى و میرزا جهانگیرخان شیرازى نشر مىیافت. مقالات طنزآمیز و نیشدارى که دهخدا با عنوان «چرند پرند» با نام مستعار «دَخو» (مخفّف دهخدا، نک: دهخدا، لغتنامه، ذیل «دَخو») در این روزنامه منتشر مىکرد سبب شهرت فوقالعادۀ آن و نویسندۀ آن شد (آرینپور، از نیما تا روزگار ما، ص ۱۲۹). پس از کودتاى محمّدعلى شاه، بعضى از مشروطهخواهان از جمله میرزا جهانگیرخان اعدام شدند. گروهى از مشروطهخواهان هم، پس از تحصّن در سفارتخانۀ انگلیس، سرانجام تبعید شدند و دهخدا یکى از آنها بود. او همراه با میرزا قاسمخان تبریزى و ابوالحسن پیرنیا (معاضدالسّلطنه)، ابتدا در پاریس و سپس در ایوردن (Iverdon) سوئیس کوشیدند تا روزنامۀ صوراسرافیل را در تبعید منتشر کنند. امّا تنها موفّق به نشر سه شماره از این روزنامه شدند. دهخدا، سرانجام، به استانبول رفت و سردبیرى روزنامهاى به نام سروش را، که ناشر آثار و آرای مشروطهخواهان بود، برعهده گرفت. نخستین شمارۀ آن در ۱۲ جمادىالاخرى ۱۳۲۷ق در آن شهر انتشار یافت (رضوانى، ص ۵۰۱).
با فتح تهران به دست مجاهدین، سلطنت استبدادى محمّدعلى شاه به پایان رسید. دهخدا هنوز در عثمانى بود که در انتخابات دورۀ دوم مجلس شوراى ملّى، هم از تهران و هم، بهسبب دفاعى که از مردم کرمان در مقابل حاکم آن منطقه در دورۀ نخست مشروطه کرده بود، از این منطقه به نمایندگى برگزیده شد. او، که در دورۀ نخست به دموکراتها پیوستگى داشت، در دورۀ دوم مشروطه در صفِ «اعتدالیون» جاى گرفت (مستوفى، ص ۲۹۰ـ۲۹۱، ۳۱۹ـ۳۲۰). با نزدیک شدن شعلههاى جنگ جهانى اوّل به مرزهاى ایران و ورود نیروهاى روسى به شمال ایران و نزدیک شدن آنان به پایتخت، گروهى از آزادىخواهان به عثمانى و گروهى دیگر به میان ایلات و عشایر رفتند. دهخدا به میان بختیاریها رفت و دو سالونیم در چند بخش و روستاى بختیارىنشین سپرى کرد. سپس به دعوت لطفعلىخان امیرمُفخّم ایلخانى و فرزندش، فتحعلیخان سردار معظّم، به روستایى در چهارمحال و بختیارى نزدیک شهرکرد رفت. امیرمفخّم کتابخانۀ خوبى داشت و دهخدا از آن استفاده مىکرد (بختیار، ص ۳۲).
دهخدا پس از دورۀ دوم مجلس، از امور سیاسى کناره گرفت و به امور دیوانى پرداخت (ریاست دفتر وزارت معارف و ریاست تفتیش وزارت عدلیه)، و در آغاز دهه ۱۳۰۰ش، ریاست مدرسۀ سیاسى را برعهده گرفت. این مدرسه در سال ۱۳۰۶ش با مدرسۀ حقوق ترکیب شد و در دهۀ بعد، با تشکیل دانشگاه تهران، به دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسىِ این دانشگاه تبدیل شد. امّا در همۀ این تحوّلات، ریاست دهخدا، همچنان، تا سال ۱۳۲۰ش، که بازنشسته شد، پایدار ماند. با آنکه پس از مقالات «چرند پرند» در صوراسرافیل، برخى از نوشتههاى او در روزنامههایى مانند ایران کنونى، آفتاب و شورى انتشار یافت (معین، ص ۳۸۰)، امّا او، بسیار زود، به پژوهشهاى ادبى روى آورد.
گردآورى بخش عمدهاى از امثال و حکم (چهار جلد، تهران، ۱۳۰۸ـ۱۳۱۱ش؛ ۲۷۰۶ صفحه متن + ۱۸۰ صفحه فهرست) در ذیل سىهزار عنوان مَثَل، حکمت، اصطلاح، زبانزد و کنایه، دههزار نظیر و برابر در عنوانها و مدخلها، و دوازده هزار شاهد در نظم و نثرِ گویندگان و نویسندگان، از جمله مهمترین فعّالیتهاى فرهنگى پس از انقلاب مشروطه است. دهخدا در راه گردآورى این کتاب از یارى برخى شاگردان و دوستان خود، از جمله غلامعلى رعدى آذرخشى بهره گرفت. صادق هدایت که خود مجموعهاى در حدود دویست صفحه در موضوع امثال و حکم گردآورده بود آن را در اختیار دهخدا گذارد (آرینپور، همان، ص ۱۳۲).
امّا مهمترین اثر دهخدا لغتنامه (۲۲۲ بخش یا جزوه، تهران، ۱۳۱۸ـ۱۳۵۸ش) است که شامل همه واژهها و تعبیرها و اصطلاحهاى فارسى و دخیل در فارسى و بخش عمدهاى از اعلام ایرانى و غیرایرانى در نیمۀ دوم قرن بیستم است، و به عقیدۀ پژوهشگر نکتهبینى مانند محمّد قزوینى، «شاهکارى» است که «بعد از اسلام، تاکنون براى زبان فارسى نظیر آن، بلکه چیزى که در جزو هزارم نیز شبیه آن باشد، از هیچجا و هیچکس سراغ داده نشده» است (نک: قزوینى، ص ۳۹۶). حتّى سالها بعد نیز این اثر همچنان مورد ستایش اهل ادب و تحقیق بوده است : «کار عظیم و مردانۀ استاد دهخدا دربارۀ واژگان زبان فارسى از کارهاى کارِستانى است که توفیق انجام آن را باید موهبتى براى زبان فارسى و براى بنیادگذار آن به شمار آورد. تنها امثال و حکم او کافى است که مؤلّفى را در زبان پارسى جاودانگى بخشد تا چه رسد به لغتنامه بزرگ او» (شفیعى کدکنى، ص ۲۳).
علاوه بر این دو اثر بزرگ، از دهخدا اشعارى چند هم برجاى مانده است. مسمّطِ «اى مرغ سحر»، که شاعر، خود، آن را «وصیتنامۀ دوست یگانه من یا هدیه برادرى بىوفا بهپیشگاه آن روح اقدس اعلى» خوانده است، مشهورترین شعر اوست. امّا رثایى بودن شعر از حدِّ آن «دوست یگانه»، که میرزا جهانگیرخان شیرازى است، فراتر مىرود و آن را به مرامنامۀ آرمانخواهان دورۀ مشروطه تبدیل مىکند. شعر با تصویرهایى پىدرپى از دورۀ اختناق و استبداد همراه است. امّا شاعر موقعیت زمانى شعر را به آینده انتقال مىدهد و از منظرِ آینده به دورۀ گذراى اختناق و استبداد مىنگرد، و براى تأکید بر این نکته از سلسله نمادهاى مأنوس در فرهنگ و ادب فارسى (مانند «مرغ سحر»، «یزدان»، «اهریمن»، «بلبل»، «یوسف»، «تیه پورعمران» (=بیابانى که موسى با قوم خود مدّت چهل سال در آن سرگردان بود)، «ارض موعود»، «ارم» و «شدّاد» (نک: آرینپور، از صبا تا نیما، ج ۲، ص ۹۶ـ۹۷) بهره برده است.
آرینپور (همان، ص ۹۵) به امکان تأثیر پذیرفتن دهخدا در این منظومه از قطعهاى به زبان ترکى عثمانى، سرودۀ رجایىزادۀ اکرمبیک (۱۲۶۳ـ۱۳۳۱ق) اشاره کرده است. رعدى آذرخشى (ص ۳۹۹)، که با زبان ترکى عثمانى آشنایى داشته است، بااشاره به این تحقیق آرینپور، شعر دهخدا را از شعر شاعر عثمانى برتر یافته است. گذشته از این نکته، احیای قالب مسمّط ، اثر دهخدا را به طرحى نو از اسلوبى کهن تبدیل مىکند تاآنجاکه جلوههایى از نخستین نوآوریها در شعر فارسى را در آن آشکارا مىتوان یافت. این شعر، از جهت درونمایه، شکل و موسیقى، مورد استقبال یا توجّه برخى از شاعران دورۀ مشروطه، مانند حیدرعلى کمالى، محمّدتقى بهار، یحیى ریحان، نیما یوشیج و پروین اعتصامى واقع شد (نیما یوشیج، ص ۱۳۶، ۱۳۸، ۱۴۰). شاید تصنیف «مرغ سحر» بهار را هم، که در هنر و ادب ایران شهرتى بسزا دارد، بتوان از دایرۀ تأثیر سروده دهخدا بیرون ندانست.
شعر «اى مرغ سحر» به دورۀ نخست شاعرى دهخدا مربوط است. او در این دوره، چنانکه در «چرند پرند» او هم مىبینیم، علاوه بر بهرهجویى از زبان ادبى، به تعبیرهاى رایج در فرهنگ مردم نیز توجّه دارد. سرودههایى مانند «مردود خدا رانده هر بنده آکبلاى» و «خاک به سرم، بچّه به هوش آمده» (دهخدا، دیوان، ص ۱، ۴) حاصل این توجّه است. بخش عمدهاى از این سرودهها مربوط به مسائل اجتماعى و سیاسى است. ولى اشعار دهخدا در دورۀ دوم شاعرى، یعنى مراحل میانى و پایانى عمر او، صرفنظر از چند استثنا، از بیان مسائل اجتماعى و سیاسى دور مىشود و بیشتر به موضوعات تعلیمى، حِکمى، عرفانى و حتّى شخصى ارتباط مىیابد (مثلا نک: دهخدا، همان، ص ۱۲۵، ۱۲۶، ۱۸۹، ۱۹۰، ۱۹۲). بهرهگیرى او از الفاظ و تعابیر کهن فارسى و عربى در اشعار این دوره بسیار مشهود است و گروهى از آنها «در عوالمى از تقیّد و پیچیدگى زبان و اشارات مهجور فرورفته و تمامى تازگى و خودجوشى خود را از دست» داده است (منیبالرّحمان، ص ۱۳۲ـ۱۳۳). آرینپور (از نیما تا روزگار ما، ص ۱۳۳) هم بر آن است که منظومههاى دهخدا، به سبب «ممارست او در کتب متقدّمان»، پراز «کلمات مهجور و نامأنوس و اصطلاحات کهنه و قدیمى» است و همین امر «فهم و درک آن را براى پارسىزبانان امروز دشوار» ساخته است. بهنظر مىآید که طبع دهخدا، با وجود سرودهاى مانند «اى مرغ سحر»، که آمیزهاى از «تخیل و رقّت» شاعرانه (محمّد اسحاق، ص ۵۷) شناخته شده است، بیشتر متمایل به نثر است تا به نظم. او در این دوره، به روایتِ یکى از شاگردانش، مىگفت «هر وقت مىخواهم شعر بگویم، خندهام مىگیرد و بیشتر میل دارم مطالب خود را به نثر بنویسم» (رعدى آذرخشى، ص ۴ ۱۷). بااینهمه، برخى ادیبان از انعکاس فرهنگ والاى دهخدا در شعرهایش و سبک فخیم او با ستایش یاد کردهاند (زرّینکوب، ص ۶۵۲ـ ۶۵۳). دهخدا، خود، در اواخر عمر مىگفت: «اگر به کار شاعرى بیش مىپرداختم، حالا شاعرَکى مىبودم» (دهخدا، همان، ص سى ـ سىویک).
دهخدا انسانى بود میهندوست و ترقّىخواه. او، علاوه بر فعّالیتهاى سیاسى و اجتماعى دورههاى جوانى و میانىِ عمر، در اوایل اسفند ۱۳۲۹ش «جمعیت مبارزه با بىسوادى» را تأسیس کرد (دهخدا، همان، ص بیست) و در سال ۱۳۳۰ش که محمّد مصدّق به قدرت رسید و مبارزه براى ملّى شدن صنعت نفت اوج گرفت، دهخدا یکبار دیگر به سیاست روى آورد و به حمایت از او برخاست. ولى بعد از کودتاى ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سقوط دولت مصدّق، به کلّى از فعّالیت سیاسى کناره گرفت و بقیۀ زندگى خود را وقف لغتنامه کرد. با این همه شایعهاى بىاساس که پس از کودتا درباره تشکیل «شوراى سلطنت» به ریاست دهخدا در غیاب شاه در بعضى از روزنامهها منتشر شده بود سبب شد که، پس از بازگشت شاه به قدرت، دو بار مورد «استنطاق» مقامات نظامى واقع شود (همو، مقالات، ص ۲۹۶ـ۲۹۷).
دهخدا در هفتم اسفند ۱۳۳۴ش زندگى را بدرود گفت و در صبح روز بعد، با تشییع اهل ادب و فرهنگ، در ابنبابویه شهررى به خاک سپرده شد (معین، ص ۳۵۲).
مقالات دهخدا (در دو جلد) در سالهای ۱۳۵۸ـ۱۳۶۴ش و دیوان او در سال ۱۳۶۰ش، هر دو به کوشش محمّد دبیرسیاقى، گردآورى و منتشر شده است.
منابع :آرینپور، یحیى، از صبا تا نیما، تهران، ۱۳۷۲ش؛ همو، از نیما تا روزگار ما، تهران، ۱۳۷۴ش؛ بختیار، مظفّر، «دهخدا در میان بختیارىها»، نک: دهخدا مرغ سحر در شب تار؛ تقىزاده، حسن، «دهخدا»، نک: مقدّمۀ لغتنامه دهخدا؛ دهخدا، علىاکبر، «دو یادگار»، آینده، س ۸، ش ۳ـ۴، تهران، ۱۳۶۱ش؛ همو، دیوان، بهکوشش محمّد دبیرسیاقى، تهران، ۱۳۶۲ش؛ همو، لغتنامه، تهران، ۱۳۷۳ش؛ همو، مقالات، بهکوشش محمّد دبیرسیاقى، تهران، ۱۳۶۴ش؛ دهخدا مرغ سحر در شب تار، بهکوشش ولىالله درودیان، تهران، ۱۳۸۳ش؛ رضوانى، محمّداسماعیل، «سروش روم و سروش رى»، آینده، س ۵، ش ۷ـ۹، تهران، ۱۳۵۸ش؛ رعدى آذرخشى، غلامعلى، گفتارهاى ادبى و اجتماعى، تهران، ۱۳۷۰ش؛ زرّینکوب، عبدالحسین، نقش بر آب، تهران، ۱۳۷۰ش؛ شفیعى کدکنى، محمّدرضا، «علىاکبر دهخدا»، نک: دهخدا مرغ سحر در شب تار؛ قزوینى، محمّد، «نامه مرحوم قزوینى»، نک: مقدّمۀ لغتنامه دهخدا؛ محمّد اسحاق، شعر جدید فارسى، ترجمۀ سیروس شمیسا، تهران، ۱۳۷۹ش؛ مستوفى، عبدالله، شرح زندگانى من (تاریخ اجتماعى و ادارى دوره قاجاریه)، تهران، بىتا؛ معین، محمّد، «دهخدا»، نک: مقدّمۀ لغتنامه دهخدا؛ مقدّمه لغتنامه دهخدا، تهران، ۱۳۷۳ش؛ منیبالرّحمان، شعر دورۀ مشروطه، ترجمۀ یعقوب آژند، تهران، ۱۳۷۸ش؛ نیما یوشیج، ارزش احساسات، بهکوشش ابوالقاسم جنّتى عطایى، تهران، ۱۳۳۵ش.
نویسنده: کامیار عابدى
منبع: دانشنامۀ زبان و ادب فارسی، بهسرپرستی اسماعیل سعادت، ج سوم، انتشارات فرهنگستان زبان وادب فارسی: ۱۳۸۸، صص ۲۳۶-۲۳۹.
فروغ فرخزاد، از شاعران معاصر، پانزدهم دیماه ۱۳۱۳ در تهران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در سال ۱۳۲۵ در مدرسۀ سروش و دورۀ اوّل تحصیلات متوسطه را در سال ۱۳۲۸ در دبیرستان خسروخاور به پایان رساند.
در سال ۱۳۲۹، بهرغم مخالفت خانواده، با نوۀ خالۀ مادرش، پرویز شاپور، کارمند دارایی اهواز، که یازده سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد و با او به اهواز رفت و از او فرزندی به دنیا آورد. ولی ازدواج او در سال ۱۳۳۴ به طلاق انجامید و پدر، مطابق قانون، حضانت فرزند را به عهده گرفت و فروغ از دیدار فرزند منع شد.
فروغ سرودن شعر را از سالهای نوجوانی آغاز کرد و نخستین شعرهایش از سال ۱۳۳۰ در نشریات ادبی زمان، بهویژه مجلۀ روشنفکر و سپید و سیاه، به چاپ رسید و عکسالعملهای مثبت و منفی تندی به دنبال داشت. نخستین مجموعۀ شعر او، به نام اسیر، نخست در سال ۱۳۳۱، و سپس در سال ۱۳۳۴ انتشار یافت.
دومین مجموعۀ شعر او، دیوار، که به پرویز شاپور اهدا شده است، در بهار ۱۳۳۵ به چاپ رسید و با استقبال فراوان روبهرو شد. در تابستان همان سال فرخزاد به ایتالیا سفر کرد و مدتی با الکس آقایان در کار دوبله کردن فیلمهای ایتالیایی به زبان فارسی همکاری کرد. از ایتالیا به آلمان رفت و با همکاری برادرش، امیر مسعود، منتخبی از شعرهای بیست و نه شاعر آلمانی را به فارسی برگرداند، که در سال ۱۳۷۹در مجموعهای به نام مرگ من روزی، به چاپ رسید. عصیان، سومین مجموعۀ شعر او در سال ۱۳۳۷ منتشر شد.
فروغ در سال ۱۳۳۷ به هنر سینما روی آورد و با ابراهیم گلستان در نوشتن گفتار یک فیلم و تدوین مستندی شش قسمتی به نام «چشمانداز» همکاری کرد. سفر او در سال ۱۳۴۱ به جذامخانۀ باباداغی در تبریز، به سفارش جمعیت کمک به جذامیان، به تدوین فیلم مستندی به نام «خانه سیاه است» انجامید که در سال ۱۳۴۲ برندۀ جایزۀ بهترین فیلم مستند فستیوال بینالمللی فیلمهای کوتاه اوبرهاوزن شد.
انتشار تولدی دیگر، چهارمین مجموعه شعر فروغ فرخزاد در سال ۱۳۴۳ که «ظهور شاعری سرآمد و صاحب سبک را مژده میداد» تأثیری عمیق در جامعۀ ادبی و شاعران و نویسندگان آن دهه و دهههای بعد برجای نهاد. فرخزاد سرانجام در ساعت چهارونیم روز دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ در تصادفی هنگام رانندگی جان سپرد و دو روز بعد با حضور جمع کثیری از اهل ادب در گورستان ظهیرالدولۀ تجریش به خاک سپرده شد.
اکثر محققان دوران کوتاه شعرسرایی فرخزاد را، با فاصلهای در حدود شش سال، در دو مرحلۀ متمایز از هم و پیوسته بههم بررسی کردهاند، و او را شاعری دانستهاند با یک چهره و دو نیمرخ: نیمرخ اول در آینهای کوچک در خانهای محدود، و نیمرخ دوم در آینهای بزرگ، جهانی و نامحدود، آینهای که در آن دیگر نه چهرۀ یک زن خاص، بلکه سیمای انسان در کلیت و تمامیت آن منعکس است.
بسیاری از واژهها و ترکیبات تکمعنایی، که در سه مجموعۀ اول با بسامد بالا تکرار میشوند، در دو مجموعۀ آخر یا به پلههای پایینتر نزول میکنند و یا مثل واژۀ «گناه» حالت بسامدی خود را به کلی از دست میدهند.
فرخزاد در تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، از زن معترضی که بر خطی مستقیم در محیطی بسته و محدود حرکت میکند برمیگذرد، از زبان زنی سخن میگوید که متعین در زمان و مکان خاصی نیست و به نگرشی هنری به تمامیت زندگی و جهان دست مییابد.
وجه بارز جایگاه فرخزاد در ادب معاصر ایران در نمایش یا جسارت در بیان حالتی خاص نیست، کسانی دیگر در نمایش از او پیشتر بوده و هستند، در منعکس کردن صدایی زنانه است در فضای مردانهای که ساختارهای اجتماعی و سیاسی قدرت به شعر کلاسیک فارسی تحمیل کرده است و برگرفتن همزمان حجاب رمز و راز از چهرۀ زن و مرد در شعر فارسی، در ارائۀ چهرهای تازه است از چهرۀ همیشه یکسان معشوق در شعر غنایی فارسی، و دستیابی به دستور زبان متفاوتی در بیان عواطف انسانی.
فرخزاد شناختهشدهترین شاعر معاصر ایرانی در کشورهای انگلیسی زبان است و شعر او ترجمهپذیرترین و ترجمهشدهترین شعر معاصر فارسی به زبانهای خارجی است. ترجمههای متعددی از اشعار او به زبانهای انگلیسی، فرانسه، آلمانی و زبانهای دیگر در دست است.
برگرفته از مقالۀ فروغ فرخزاد، نوشتۀ حورا یاوری، دانشنامۀ زبان و ادب فارسی، به سرپرستی اسماعیل سعادت، ج ۴، صص ۷۹۹-۸۰۳.
[یادی از دانشمندِ فقید و خادم بزرگ فرهنگ ایران؛ مجتبی مینوی در زادروز ایشان]
مینوی هم رفت و به جهان مینوی خود وصل شد (ششم بهمن ۱۳۵۵). او از خاندانی بود که همه قبیلۀ او عالمان دین بودند. از مدت هفتاد و سه سال که بزیست، پنجاه و پنج سالش را در راه کسب معارف و علوم اسلامی و ایرانی و نشر تحقیقات و مطالعاتی که عمیقاً حاصل کرده بود، مصروف کرد.
هیچ ماه و سالی را به بطالت نگذرانید. از یک کتاب به کتاب دیگر میپرداخت و از یک کتابخانه به کتابخانۀ دیگر میرفت. همهجا و همهوقت در مزرع فضل و ادب خوشهچینی میکرد و همهوقت خوشهچینان از خرمن معرفتش بهرهوری مییافتند، خواه آنکه در محضرش بودند و خواه آنکه نوشتههایش را میخواندند.
شاید اغراق نباشد اگر بگویم تمام کسانی که در بیست سال اخیر به چاپ متون فارسی پرداختهاند، به نحوی از انحاء از نتایج خدمت و زحمت مینوی در راه شناساندن نسخ خطی بهرهوری بردهاند.
مینوی دانشمندی بود که پنجاه و چند سال کتاب میخواند و در کتاب خواندن کمرقیب بود. او هر کتاب را که میخواند بسیار دقیق میخواند. هیچ کتابی نیست که او خوانده باشد و در حواشی آن چند نوع یادداشت نکرده باشد.
از خصایص ممتاز مینوی بیضنتی و بیبخلی او در نشر علم بود. هرچه میدانست میگفت و همیشه خبرآور تازههای علمی بود. اما آنچه نمیدانست پوشیده نمیکرد. صریح میگفت «نمیدانم». از گفتن «نمیدانم» خجلت نمیکشید لذت هم میبرد.
ایرج افشار
نادرهکاران: سوگنامۀ ناموران فرهنگی و ادبی
ج ۱، صص ۴۸۳-۴۹۹
*ضَنّت: بخیلی، دریغ کردن
اَرَایت مَن حملوا علی الاعواد؟
اَرَایت کیف خبا ضیاءُ النادی؟
شریف رضی
۱- دریغا زریاب و دریغا فرهنگ ایرانی! جز این چه میتوانم گفت، در این راسته بازار مدرکفروشان با ارزِ شناور. در این سیاهی لشگر انبوه استاد و دانشجو. سیاهی لشگری از خیل دانشجویان و استادان چیزی برابر تمام دانشگاههای فرانسه و آلمان و انگلستان و شاید هم چندین کشور پیشرفته دیگر و جهل مرکّب مدیرانی که این سیاهی لشگر را افتخاری از برای زمانه خویش میدانند. کفاهُم جَهلُهُم!
اگر از همه رشتههای دانش زمان بیخبرم، اما، در کار خویش خبرهام و میدانم که محیط دانشگاهیِ ما، در چه سکراتی به سر میبرد. در هیچ جای جهان کار دانشگاه و تحقیقات دانشگاهی از اینگونه که ما داریم نیست، در عصر معرکهگیران و منکران «حُسن و قبح عقلی» در پایان قرن بیستم. دریغا زریاب و دریغا فرهنگ ایرانی!
در عصری که «تحقیقات» دانشگاهی ما از یک سوی در شکل اوراد و عزایم خود را نشان میدهد و از سوی دیگر نسخهبرداری کمرنگی از فرهنگ ژورنالیستی زمانه است، چه میتوان گفت، جز اینکه بگویم:
دریغا زریاب و دریغا فرهنگ ایرانی!
در عصر «محققانی» که اگر از تألیفات خودشان امتحانشان کنند از عهده قرائت متن «تحقیقات» خویش برنمیآیند و دولت، با سادهلوحی، به فهرست انبوه استادان و دانشیارانش مباهات میکند و چندان بیخبر است که این رتبههای کاملاً «اداری» را ملاک پیشرفت علم و تحقیق تلقی میکند، چه میتوانم گفت، جز اینکه بگویم: دریغا زریاب و دریغا فرهنگ ایرانی!
نمیگویم او واپسین بود، ولی در میان واپسینها، بیگمان، برجستهترین بود، برجستهترین چهره از آخرین پژوهندگانی که بر مجموعه فرهنگ و مدنیت ایرانی احاطه ژرف و اشراف کامل دارند و بدان عشق میورزند: از فلسفه و کلام و تفسیر و حدیث و فقه و اصول تا ادبیات فارسی و عربی و تاریخ و جغرافیای تاریخی تا آنچه در مغربزمین میگذرد در حوزه پژوهشهای ایرانی و اسلامی تا آگاهی درست و سنجیده از مجموعه میراث خردمندان غرب، از افلاطون تا هگل و مارکس و ناقدان معاصرش.
زریاب در شرایط فرهنگی عصر ما، شاید، والاترین مصداق کلمه «حکیم» بود یعنی فرزانهای که بسیار خوانده است و بسیار آموخته و بسیار اندیشیده و از انبوه خواندهها و دانستههای خویش، منظومهای عقلانی برای تبیین جهان و فرهنگ ملی خویش تدارک دیده است و براساس این منظومه عقلانی و فرهنگی است که نگران پیرامون خویش است.
به راستی دیگر، در کجای ایران باید جست مردی را که بتواند «شفاء» و «اشارات» ابنسینا و «اسفار» صدرالمتالهین و «شاهنامه فردوسی» و «صیدنه» ابوریحان بیرونی و «دیوان خاقانی» و فلسفه تاریخ ایران و تاریخ فلسفه ایران را در عالیترین سطوح ممکن تدریس و تحقیق کند و آنگاه که درباره گوته، شیلر، کانت، هگل، صادق هدایت و مهدی اخوان ثالث سخن میگوید سخنش از ژرفترین سخنها باشد؟
به راستی دیگر، در کجای ایران میتوان یافت مردی چون او که این چنین ترکیب متناقضی از کهنه و نو و شرق و غرب و عقل و نقل باشد با آنچنان حضور ذهن شگفتآور و هوشیاری و طنز و خاکساری و فروتنی اعجابانگیز؟ بهراستی که درماندهام، چه بگویم جز اینکه بگویم:
دریغا زریاب و دریغا فرهنگ ایرانی!
۲- اکنون که او دیگر در میان ما نیست، لحظه به لحظه، زیان بزرگ غیاب او را از آفاق فرهنگ معاصر ایران، بیشتر و هولناکتر احساس میکنیم و بهگونهای ژرفتر درمییابیم که چه غبن بزرگی بوده است محروم شدن دانشگاه تهران، در این پانزده ساله اخیر از وجود او. من از آنجا که هیچگاه اهل سیاست و هیچ حزب و جماعت و دستهای نبودهام و نخواهم بود ندانستم و نتوانستم بدانم که چرا از یک سوی، دانشگاه تهران را از فیض دانش بیکران و بینش ژرف او، محروم کردند و از سوی دیگر با خواهش و تقاضا و اصرار او را به مؤسسات فرهنگی و تحقیقی دیگر، برای تدریس و تحقیق و تألیف و ترجمه، فراخواندند. جز اینکه خصومتهای شخصی را عامل این کار بدانم موجب دیگری برای توجیه این غبن بزرگ تاریخی نمیتوانم تصور کنم و با اینکه سی سال در محضر او شاگردی کردم و با او در «کتابخانه مجلس سنا» و «دایرهالمعارف فارسی» و «دانشگاه تهران» سالیان دراز افتخار همکاری داشتم، هرگز دلم بار نداد که در اینباره از او پرسشی کنم. او نیز در اینباره سکوتی حکیمانه داشت.
۳- در این عصر، با محققان و استادان و فضلا و شبه فضلای بسیاری توفیق حشر و نشر داشتهام و آنها را در چند دسته دیدهام: گروهی میشناسم-و چه انبوه!- که «نخوانده»ها و «ندانسته»های خویش را به قلم میآورند و گاه با لعابی از اصطلاحات دهن پرکن شرقی و غربی، خیل عظیمی از «عوام روشنفکران» را نیز فریفته خویش میکنند؛ هم ایناناند که اگر کسی از «تحقیقات» و نوشتههای خودشان امتحانشان کند از عهده پاسخ برنمیآیند. در نوشتههای اینان تمام «افعال مثبت» را میتوان «منفی» کرد و تمام «افعال منفی» را «مثبت» و آب از آب تکان نخواهد خورد!
گروه دوم، آنان که هر چه دارند همان است که نوشتهاند و گاه این نوشتهها تکرار گونههای یک «دانسته» است که غالباً از مصادیق علم برگرفته از «افواهالرجال» است و یا پشت جلد کتابها. گروه سوم آنها که هرچه دانستهاند نوشتهاند یا به گونه یادداشت باقی گذاشتهاند، امثال قزوینی و پورداوود و دهخدا و کسروی و تقیزاده و اقبال و معین و همایی و مینوی و خانلری (از گذشتگان) و جمعی از استادان حی و حاضر که خداوند آنان را برای پاسداری از فرهنگ ایران زمین در زینهار خویش نگه دارد! ایناناند که سازندگان فرهنگ ملی ما در عصر حاضر به شمار میروند، در کنار آفرینندگانی از نوع بهار و هدایت و نیما و شهریار.
ولی نوع چهارم و نادری نیز در این میان هست که اینان خواندهها و نوشتهها و اندیشیدههاشان، به هیچ روی، با آنچه از ایشان به صورت مکتوب باقی مانده است، هماهنگ نیست، یعنی میراث تألیفی و مکتوب ایشان، از حجم دانستهها و برق هوش و ژرفای اطلاعات ایشان حکایت نمیکند، گیرم چندین اثر برجسته از ایشان باقی بماند. در میان آنانی که از نزدیک به سالیان محضر ایشان را درک کردم، دکتر علیاکبر فیاض (مصحح تاریخ بیهقی) و استاد بدیعالزمان فروزانفر از اینان بودند و زریاب نیز یکی دیگر.
۴- با اینکه تألیفات و ترجمهها و مقالات زریاب، در حد چشمگیری است و او را در صدر پدیدآورندگان فرهنگ ایرانی در عصر ما قرار میدهد، ولی باز هم میتوانم با اطمینان که دانستهها و خواندهها و اندیشیدههای او، چندین برابر آن چیزی است که از وی به عنوان میراث مکتوب باقی میماند.
از این بابت نیز مرگ او، غبن بزرگی است برای فرهنگ ایرانی و دریغی دیگر که چرا بیشتر از این ننوشت و یا دردناکتر اینکه بگویم با کارهای گلی، که پیرانهسر- برای گذران زندگی روزمرهاش بر دوش او گذاشتند- نگذاشتند که آنچه را دلش میخواست بنویسد، آخر مگر این مملکت چند «زریاب» داشت؟
محمدرضا شفیعیکدکنی
بخارا، شمارهٔ ۱۰۴، بهمن-اسفند ۱۳۹۳
برپایه منابع تاریخ اساطیری ایران، فریدون پادشاهی است با «داد و دهش» و در دوره او مردم خردورز و بیاندوه زیستهاند.
فردوسی داستان دوره پانصدساله پادشاهی او را در ۱۰۷۵ بیت آورده و در روایت خود این دوره را دوره دانایی میداند:
زمانه بیاندوه گشت از بدی
گرفتند هرکس ره بخردی
(فریدون، بیت ۴)
بیاندوهی یا شادمانی نتیجه خردورزی است. شادمانی بیدلیل، سرچشمه از عقل و خرد ندارد و نوعی احساس غریزی است، اما خردمندی در نهاد خود شادیآور است و شادی پایدار با خرد به دست میآید.
▫️سرچشمه شکوه و نیکبختی مردم در دوره پادشاهی فریدون «داد و دهش» او بوده است؛ آنگونه که حکیم گفته: «به داد و دهش یافت آن نیکویی» و اینجا نیز خردمندی را نشانه دیگر این آن میداند. همین خردمندی است که بنیاد بد را برمیچیند و پادشاهی دیرپای فریدون را مقبول مردم زمانه میکند که به تعبیر حکیم، دوره او را «برآسوده از بدی» میشناسیم:
ورا بُد جهان سالیان پانسد
نیفکند یک روز بنیاد بد
(همان، بیت ۱۱)
بنیاد بد قانون، روش، سنت و اندیشهی بد است که تباهی به بار میآورد.
▫️«داوری» در شاهنامه افزون بر معنای رایج، به جنگ و جدال، بگومگو، گیرودار، نارضایتی مردم و معنیهایی از این دست نیز گفته شده است. حکیم در ده بیت آغازین داستان فریدون به ترتیب خردمندی را باعث شادمانی و برچیده شدن بساط بگومگوهای بیحاصل و داوری و جدال و ستیز میداند و میگوید:
دل از داوریها بپرداختند
بهآیین/ بدآیین یکی جشن نو ساختند
(همان، ۵)
وقتی از زبان فردوسی درباره بهآیین بودن چیزی میشنویم به معنی پسندیده و مورد قبول و مورد وفاق اجتماعی بودن است. در اینجا وقتی مردم از جنگ و ستیز و داوری آسوده میشوند میتوانند آیین پسندیده اجتماعی داشته باشند.
▫️حکیم فردوسی به استناد آغاز و پایان شاهنامه گویی از فراز تاریخ همه دورههای ایران و جهان را از کی نخستین تا زمان خود دیده و جهان را تا پایان از نظر گذرانده است و چون کسی که همه جهان را زیسته باشد، آنگاه که از عمر پانصدساله شاهی فریدون میگوید، بیدرنگ پنداری زشت و بنیادبربادده را یادآوری میکند: از فراز تاریخ آزمندی فرزندان فریدون را که به برادرکشی آنها منجر خواهد شد را یادآوری میکند و پندی همیشگی میدهد: حتی اگر فرزند فریدون باشی با شکوه و شوکت پانصدساله، آزمندی و بیخردی آفت تو و جامعهی تو و کمینگاهی سخت برای توست:
جهان چون بر اوبر نماند ای پُسر
تو نیز آز مپرست و انده مخور!
(همان، ۱۲)
محمدجعفر محمدزاده
جَمالْزاده، سَیدْ مُحَمَّدْعَلى. نویسندۀ نخستین مجموعۀ داستان جدید ایران و از مهمترین چهرههاى ادبیّات فارسى در قرن بیستم. در سال ۱۳۰۹ق/۱۲۷۰ش در اصفهان متولّد شد. پدرش سید جمالالدّین واعظ اصفهانى (۱۲۷۹ـ ۱۳۲۶ق) خطیب مشروطیت بود. به سبب آزادمنشى و ترقّىخواهى آزارها دید و دربهدرىها کشید و عاقبت به فرمان محمّدعلى شاه قاجار به قتل رسید. به نوشته تقىزاده، «یکى از بهترین صفات و مزایاى آن مرحوم سخنگویى او بود به زبان عوام» (ص ۱۴). پسر نیز، به تأسّى از پدر، دلبستگى خاصّى به ضربالمثلها و واژگان عامیانه یافت و بعدها بناى زبان داستانهاى خود را بر پایۀ آن نهاد.
جمالزاده دوران کودکى را در اصفهان گذراند و پس از آنکه پدر، گریزان از قدرت ظلّالسّلطان و تعصّب آقانجفى، اقامت در تهران را اختیار کرد (۱۳۲۱ق)، همسر و فرزندان نیز به او پیوستند. سید محمّدعلى در مدارس ثروت، ادب و دارالفنون درس خواند (نک: جمالزاده، «یادگارهاى دورۀ تحصیل»، ص (۴۹ـ۵۵)، و در سنّ شانزدهسالگى به دستور پدر براى ادامه تحصیل به بیروت رفت (۱۲۸۶ش) و در آنجا بود که خبر قتل پدر را شنید. شکست مشروطیت و قتل پدر زخمى به روح او زد که از آن پس، جز سفرهاى کوتاه براى مأموریتهاى دفتر بینالمللى کار، دیگر به وطن بازنگشت؛ امّا تقریباً مصالح همۀ آثارش را از تجربههاى دوران کودکى و نوجوانى در شهر اصفهان گرفت. روژه لِسْکو در مقایسۀ جالب توجّهى بین هدایت و جمالزاده مىگوید: «هدایت تنها چند سالى از عمر خود را در اروپا گذرانده، امّا آثارش بیشتر از ]آثار[ جمالزاده با عناصر فرهنگ غربى درآمیخته است. آثار جمالزاده طورى است که آدم خیال مىکند حتّى براى مدّت کوتاهى هم در غرب نبوده است» (به نقل از اخوّت، ص ۵۶).
جمالزاده از بیروت به فرانسه و سویس رفت و بالأخره از دانشگاه دیژون فرانسه دیپلم علم حقوق گرفت. در سال ۱۹۱۵م، به دعوت سید حسن تقىزاده، براى پیوستن به کمیتۀ ملّیون به برلن رفت. در فضاى آشفتۀ سالهاى پس از جنگ جهانى اوّل، که حضور نیروهاى روس و انگلیس و فعّالیت مرتجعان داخلى اساس استقلال ایران و بنیاد مشروطیت را به خطر انداخته بود، برنامۀ ملّیون این بود که با همکارى دولت آلمان در راه حفظ مشروطیت و استقلال ایران بکوشند.
بدینترتیب جمالزاده نخستین مرحله از زندگى ادبىِ خود را با درگیرى در سیاست و روزنامهنگارى آغاز کرد. او از سوى کمیته براى تبلیغات، از راه ترکیه به بغداد رفت و در آنجا، همراه ابراهیم پورداوود و اسماعیل امیرخیزى، روزنامۀ رستاخیز (۱۳۳۴ق) را منتشر کرد. در همین ایام مقالاتى نیز براى روزنامۀ خاور (چاپ استانبول) مىنوشت. از بغداد به کرمانشاه رفت و شانزده ماه در میان ایلهاى مناطق غرب ایران «چکمه به پا… و پارابلوم به کمر» به بسیج نیرو براى مقابله با اجانب پرداخت (جمالزاده، «شرح حال جمالزاده»، ص ۳۷).
امّا فعّالیت سیاسى جمالزاده دیرى نپایید؛ با نزدیک شدن قشون روس و انگلیس و عقبنشینى ملّیون، او از راه استانبول به برلن برگشت و در آنجا به گروه نویسندگان گرد آمده حول مجلّۀ کاوه پیوست.
کاوه در دورۀ اوّل انتشار خود (۱۹۱۶ـ۱۹۱۹م) مجلّهاى سیاسى و ابزار اصلى تبلیغات ملّیون بود. امّا «ملّیون ایرانى بعد از چهار سال فعّالیت … کمکم متفرّق شدند. قزوینى به پاریس برگشت و گروهى هم به ایران ]بازگشتند[. تقىزاده و جمالزاده دورۀ جدید کاوه را آغاز کردند» (بهنام، ص ۵۷). این دوره از کاوه (۱۹۲۰ـ۱۹۲۱م) به طور کامل ادبى و تاریخى و حاوى مقالات ارزشمند است. ادوارد براون اهمّیت مقالات دورۀ جدید کاوه را در روششناسى آنها مىداند که مبتنى بر شیوۀ تحقیق آلمانى است (براون، ج ۴، ص ۳۳۹). برنامۀ کاوه «نخست قبول و ترویج تمدّن اروپا… دوم اهتمام بلیغ در حفظ زبان و ادبیّات فارسى و ترقّى، توسعه و تعمیم آن… سوم نشر علوم فرنگ و اقبال عمومى به تأسیس مدارس» بود (بهنام، ص ۱۸۹).
جمالزاده را آسانتر خواهیم شناخت اگر او را در محدودۀ یک دوره و عملکرد یک نسل از روشنفکران مورد توجّه قراردهیم؛ نسلى که فراز و فرودهاى انقلاب مشروطه را دید و، با درک شکست آن، به جستوجوى راههاى تازهاى براى دنبال کردن اندیشههاى خود برآمد. برجستگان نسل، به جاى تلاش براى انقلاب سیاسى، به لزوم انقلابى فرهنگى ـ روحى معتقد شدند و تغییر اساسى جامعه را مستلزم اقداماتى ریشهاىتر دانستند. یحیى دولتآبادى مىگوید: «در چهلودوسالگى داخل سیاست شدم که اى کاش نشده بودم و مدّت سیاستمدارى را هم صرف معارفپرورى کرده بودم» (به نقل از نیکوهمّت، ص ۹۳۱). گروهى، مثل تقىزاده و قزوینى، در پى تصحیح نسخههاى خطّى به شیوۀ محقّقان غربى رفتند. دهخدا شور روزنامهنگارى را فرونشاند و به نوشتن امثال و حکم و لغتنامه پرداخت. گروهى هم با تشکیل «جمعیت ایران جوان» به اصلاحات «از بالا» اندیشیدند (نک: انتخابى، ص ۸۳). امّا جمالزاده هنرمند به درون مهاجرت کرد و با غم غربت از اصفهانِ دورۀ کودکى خود سخن گفت.
او، قبل از اینکه داستانهایش را منتشر کند، مقالات سیاسى و تاریخى مىنوشت. نخستین کتابش، گنج شایگان (برلن، ۱۳۳۵ق) «اوّلین تحقیق جدّى و علمى یک ایرانى دربارۀ اقتصاد مملکت است که به سبک کتب علمى اروپایى نوشته شده است» (بهنام، ص ۱۰۸)، و «هنوز هم واجد اعتبار و مرجع اصلى عموم کسانى است که به تحقیق در این زمینه مىپردازند» (افشار، ص ۲۷۷). بعدها جمالزاده مقالات بسیار در قلمرو تاریخ و ادبیّات نوشت، امّا «از میان آنها، مسلّماً آنچه در مجلّۀ کاوه به چاپ رسیده است جدّىتر، مبتکرانهتر و مفیدتر است» (همان، ص ۲۷۸). از جمله این مقالات مىتوان مقاله «روابط روس و ایران» (چاپ به صورت کتاب، ۱۳۷۲ش) یا مقالهاى را که دربارۀ «بالشویسم در ایران قدیم (مزدک)» نوشته است نام برد. در این دوره، برخى از مقالات خود را با نام «شاهرخ» امضا مىکرد. او با دیگر نشریات چاپ برلن، مثل نامۀ فرنگستان (۱۳۰۴ش) و علم و هنر (۱۳۰۶ـ۱۳۰۷ش) نیز همکارى داشت؛ و پس از تعطیل شدن آنها، براى مطبوعات ایران، مثل کوشش، شفق سرخ و مجلّۀ مهر، مقالاتى نوشت. بهویژه، پس از شهریور ۱۳۲۰، با اغلب مجلّات ادبى، از جمله سخن و راهنماى کتاب، همکارى مداوم داشت. امّا اغلب این مقالات «در برگیرندۀ نکتۀ تازهاى نیست. ظاهراً قصدش از ]نگارش آنها[ عرضه کردن مطالبى است که حین خواندن کتابها ذهنش را به خود مشغول مىداشته» است (همان، ص ۲۷۹).
جمالزاده، پس از تعطیل شدن مجلّات چاپ برلن، در سفارت ایران مشغول به کار شد و مدّت هشت سال سرپرستى محصّلان ایرانى را به عهده گرفت. سالهاى ۱۹۳۱ تا ۱۹۵۶م را به خدمت در دفتر بینالمللى کار گذراند. از برلن به ژنو رفت و تا پایان عمر در این شهر زیست. در این مدّت چند دوره به نمایندگىِ دولت ایران در جلسات کنفرانس بینالمللى آموزش و پرورش شرکت کرد.
از نخستین سالهاى فعّالیت ادبى، در کنار مقالهنویسى، به ترجمۀ آثار ادبى و تاریخى نیز دست زد. در طىّ سالهاى ۱۳۰۰ تا ۱۳۵۷ش، آثارى از برناردن دوسن پیر، شیللر، مولیر، ایبسن، گوبینو و چند نویسندۀ دیگر را به فارسى برگرداند. او معتقد به «شیوۀ ترجمۀ آزاد» بود و بر آن بود که اگر در ترجمۀ «کتابهاى فرنگى» خود را ملزم به تبعیّت از متن اصلى بدانیم، چون «اکثریت کامل مردم هنوز سواد خواندن و نوشتن ندارند»، بسیارى از مطالب را درک نمىکنند (نک: جمالزاده، داستانهاى هفت کشور، ص پنجم). از اینرو «براى مناسب ساختن متن با ذوق خوانندۀ ایرانى، در آنها دست برده و به آرایش زبانى و تعبیراتىِ آنها پرداخته است» (افشار، ص ۲۸۵).
از او آثار دیگرى هم به جا مانده است، مثل: فرهنگ لغات عامیانه (۱۳۴۱ش)، طریقۀ نویسندگى و داستانسرایى (۱۳۴۵ش)، خلقیات ما ایرانیان (۱۳۴۵ش)، تصحیح سرگذشت حاجىباباى اصفهانى (۱۳۴۸ش) و تتبّعاتى چون پندنامۀ سعدى یا گلستان نیکبختى (۱۳۱۷ش)، قصّۀ قصّهها (۱۳۲۱ش)، بانگ ناى (داستانهاى مثنوى، ۱۳۳۷ش) و اندک آشنایى با حافظ (۱۳۶۶ش) و آثار اجتماعى، مانند آزادى و حیثیّت انسانى (۱۳۳۸ش)، خاک و آدم (۱۳۴۰ش)، زمین، ارباب، دهقان (۱۳۴۱ش) و تصویر زن در فرهنگ ایران (۱۳۵۷ش).
امّا آنچه نام جمالزاده را در حافظۀ ایرانیان زنده نگه داشته است داستانهاى اوست. او سبکى شیرین و طنزآمیز داشت، داستانگوى قابلى بود، و بىآنکه به سطحىنگرىِ پاورقىنویسان دچار شود، خوانندگان بسیار یافت. وقتى که داستان «فارسى شکر است» مورد تحسین ادیب سختگیرى چون محمّد قزوینى واقع شد و در اوّلین شمارۀ دورۀ جدید کاوه به چاپ رسید، دورۀ تازهاى در زندگى جمالزاده آغاز شد: «از همان روز من قدم به میدان قصّهسرایى نهادم» (جمالزاده، همان، ص ۳۹). انتشار اوّلین مجموعۀ داستان او، یعنى یکى بود و یکى نبود (۱۳۰۰ش)، را طلیعۀ ادبیّات واقعبینانه ایران دانستهاند. نویسنده، در شش داستان گرد آمده در این کتاب، زندگى ایرانیان در عصر مشروطه را به شکلى انتقادى با نثرى طنزآمیز و آکنده از ضربالمثلها و اصطلاحات عامیانه تصویر کرد، تعصّبها و اخلاقیات ناپسند را نکوهید و در جهت ترویج مدارا و تساهل کوشید، و به عنوان ناقدى اصلاحگر شناخته شد.
انتشار یکى بود و یکى نبود سبب شد که چماقهاى تکفیر بر ضدّ نویسنده بلند شود، زیرا از این اثر نو «رایحۀ آزادى استشمام» شد (نک: همو، شاهکار، ص ج). هراس از واکنشهاى مخالفان از مهمترین دلایلى است که جمالزاده براى منتشر نکردن داستانهاى خود در دورۀ رضاشاه برمىشمارد (همان، ص ب ـ ج). نویسنده، پس از ۱۳۲۰ش، مجموعه داستانها و رمانهاى خود را یکى پس از دیگرى منتشر کرد و در همۀ آنها به «ناکامى تأثّرآور انسانى پاکدل در مصاف با تعصّب و سنّت» پرداخت (میرعابدینى، ص ۱۶۴): دارالمجانین (۱۳۲۱ش)، سرگذشت عمو حسینعلى (۱۳۲۱ش)، صحراى محشر (۱۳۲۳ش)، قلتشن دیوان (۱۳۲۵ش)، راه آب نامه (۱۳۲۶ش)، معصومه شیرازى (۱۳۳۳ش)، سر و ته یک کرباس یا اصفهاننامه (۱۳۳۴ش)، تلخ و شیرین (۱۳۳۴ش)، شاهکار (دو جلد، ۱۳۳۷ش)، کهنه و نو (۱۳۳۸ش)، غیر از خدا هیچ کس نبود (۱۳۴۰ش)، آسمان ریسمان (۱۳۴۳ش)، قصّههاى کوتاه براى بچّههاى ریشدار (۱۳۵۳ش) و قصّۀ ما به سر رسید (۱۳۵۷ش).
جمالزاده در یکى بود و یکى نبود «شالودۀ نثر تازه را بنا نهاد و راهى را که نسل کنونى نویسندگان مىپیمایند نشان داد» (کامشاد، ص ۱۴۰)، ولى «ایجاز، طراوت شکل، اصالت اندیشه و طنز گزندۀ» نخستین آثار او در نوشتههاى متأخّرش رفتهرفته جاى به «پرگویى، گفتارهاى حکیمانه و نظریهپردازیهاى عرفانى» مىدهد (همان، ص ۱۴۹).
جمالزاده در شرایطى دشوار شروع به نوشتن کرد و کوشید تا بر خصومت و تحقیرى که به آفرینندگان اندیشهها و شیوههاى نوین ادبى روا داشته مىشد غلبه کند. با وجود وقفهاى که در انتشار داستانهایش پدید آمد، دلبستگى خود را به ادبیّات تا پایان عمر از دست نداد. تلاش او را براى نزدیک کردن زبان نگارش به زبان محاوره در زمانۀ استیلاى سنّتگرایان ادبى، مىتوان مبارزه براى تثبیت زبانى نو دانست که در شکلهاى جدید ادبى، مثل رمان و نمایشنامه، به کار آید. او با دیدگاهى نو به زبان و به ابداع در شکل ادبى مىنگرد، و وسوسه زبان نقطۀ مرکزى همۀ آثارش را تشکیل مىدهد. به طورى که «ارزش آفرینش ادبى جمالزاده بیشتر در زبان غنى و پرمایۀ اوست تا هنر نویسندگىاش» (علوى، ص ۴۳۴).
مقدّمۀ او بر یکى بود و یکى نبود به منزله «بیانیهاى ادبى است که به مکتب جدید نویسندگى در ایران رسمیّت بخشیده است» (یوسفى، ص ۱۰۵). جمالزاده در این مقدّمه از ضرورت به کارگیرى شکلهاى تازه ادبى، خاصّه «رمان» و «انشاى رمانى یا حکایتى»، سخن مىگوید؛ و از نویسندگان مىخواهد تا براى برقرارى تجدّد ادبى، مثل نویسندگان ممالک متمدّن، «زبان رایج و معمولى مردم کوچه و بازار را… به لباس ادبى درآورده و با نکات صنعتى ]هنرى[ آراسته به روى کاغذ آورند» (جمالزاده، یکى بود و یکى نبود، ص ۱۵) و با انداختن «انشاء در جادّۀ رمان و حکایت» (همان، ص ۱۶) راه رشد ادبیّات جدید را بگشایند.
داستانهاى جمالزاده حاکى از آن است که او، هم زندگى در ایرانِ گذشته و سنّتى را درک کرده، و هم شاهد گام نهادن ایران به روزگار نو بوده است. قرار گرفتن در این مرحلۀ گذار از سنّت به تجدّد سبب نوعى دوگانگىِ ناشى از گسست فکرى ـ فرهنگى در کار او شده است. از سویى به ستایش از تجدّد برمىخیزد و از سوى دیگر نداى بازگشت به ریشههاى بومى و عرفانى سرمىدهد؛ هم صناعت داستاننویسىِ اروپایى را به کار مىگیرد و هم شیفتۀ سنّتهاى داستانگویىِ شرقى است. او معمولاً از دو شیوۀ روایى بهره مىگیرد. گاه اتّصال رویدادهاى داستان از طریق «سفر» صورت مىگیرد: راوى داستانها ایرانىِ تحصیلکردهاى است که پس از سالها به وطن بازمىگردد، دوستى را مىیابد و او سرگذشت خود را براى راوى شرح مىدهد؛ و گاه «تیپ»هاى اجتماعىِ گوناگونى را که هریک با لحن خاصّ خود شناسانده مىشوند براى بحث دربارۀ موضوعى اجتماعى یا اخلاقى گرد هم مىآورد. هر دو شیوۀ روایى پیش از جمالزاده در ادبیّات عصر مشروطه، مثلاً در آثار زینالعابدین مراغهاى یا میرزا ملکمخان، به کار برده شده است. بنابراین، کار جمالزاده «به مثابۀ حلقۀ نهایى در ادبیّات مشروطه، پیش از گسستگى فرهنگى است که با سلطنت رضاخان آغاز مىگردد، ]و در عین حال[ به مثابۀ نقطۀ عزیمتى در فرایند شکلگیرى نوعى جدید ]داستان کوتاه[ در ادبیّات شمرده مىشود». (بالائى و کویىپرس، ص ۱۷۲).
شهرت جمالزاده عمدتاً متّکى بر ارزش اوّلین اثر اوست، زیرا ضعف ساختار هنرى داستانهاى بعدى او از ارزش آنها کاسته است. با این همه، بعضى از آثار او هنوز هم خواندنى است: مجموعۀ یکى بود و یکى نبود، رمان راه آب نامه و بخشهایى از سر و ته یک کرباس و دارالمجانین از آزمون زمان سربلند درآمدهاند. امروز هم همچنان فضاى این داستانها را زنده، شخصیتهایشان را ملموس و مضمونشان را مناسب زمانه مىیابیم.
جمالزاده نویسندهاى دوستدار ایران بود. «هر چه تألیف و تحقیق کرد دربارۀ ایران بود، اگر هم دربارۀ ایران نبود، به زبان فارسى و براى بیدارى و گسترش معارف ایرانیان بود» (افشار، ص ۲۷۳). او در زمستان ۱۳۷۶ در ژنو درگذشت.
منابع: اخوّت، احمد، برادران جمالزاده، تهران، ۱۳۸۱ش؛ افشار، ایرج، «محمّدعلى جمالزاده»، نک: خاطرات سید محمّدعلى جمالزاده؛ انتخابى، نادر، «نامۀ فرنگستان و مسئلۀ تجدّد آمرانه در ایران»، نگاه نو، ش۲۱، تهران، ۱۳۷۳ش؛ بالائى، کریستف و میشل کویىپرس، سرچشمههاى داستان کوتاه فارسى، ترجمۀ احمدکریمى حکاک، تهران، ۱۳۶۶ش؛ براون، ادوارد، تاریخ ادبیّات ایران، ترجمۀ بهرام مقدادى، تهران، ۱۳۶۹ش؛ بهنام، جمشید، برلنىها، تهران، ۱۳۷۹ش؛ تقىزاده، حسن، «شرح حال آقاى جمالزاده به قلم خودش»، نک: خاطرات سید محمّدعلى جمالزاده؛ جمالزاده، محمّدعلى، شاهکار، تهران، ۱۳۳۶ش؛ همو، «شرح حال جمالزاده»، نک: خاطرات سید محمّدعلى جمالزاده؛ همو، «یادگارهاى دورۀ تحصیل»، نک : خاطرات سید محمّدعلى جمالزاده؛ همو، یکى بود و یکى نبود، بهکوشش على دهباشى، تهران، ۱۳۷۸ش؛ خاطرات سید محمّدعلى جمالزاده، بهکوشش ایرج افشار و على دهباشى، تهران، ۱۳۷۸ش؛ علوى، بزرگ، «سر و ته یک کرباس یا اصفهاننامه»، ترجمۀ کمال بهروزکیا، نک: یاد محمّدعلى جمالزاده؛ کامشاد، حسن، پایهگذاران نثر جدید فارسى، تهران، ۱۳۸۴ش؛ میرعابدینى، حسن، صد سال داستاننویسى ایران، تهران، ۱۳۷۷ش؛ نیکوهمّت، ا.، «حاج میرزا یحیى دولتآبادى»، وحید، س۱۲، ش۱۱، تهران، ۱۳۵۳ش؛ یاد محمّدعلى جمالزاده، بهکوشش على دهباشى، تهران، ۱۳۷۷ش؛ یوسفى، غلامحسین، «بانگ خروس سحرى»، نک: یاد محمّدعلى جمالزاده.
* برگرفته از دانشنامۀ زبان و ادب فارسی، زیرنظر اسماعیل سعادت، ج دوم، چ نخست، انتشارات فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ۱۳۸۶، (صص ۵۵۲–۵۵۵).
نویسنده: حسن میرعابدینی
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش باید برون کشید ازین ورطه رخت خویش
با تأکید قید «هرگز» مخالفت ورزیده است که البته در قیاس با دشواریهای زیستن در میهنی که سراسر پر از جنگ و اشغال و فراز و فرودهای جانفرسا و طاقتسوز است، خالی از طنز و تعریضی نیست.
شاگرد حافظیم و لیکن خلاف او
هرگز نمیکشیم ازین ورطه رخت خویش
ما برگ نودمیده و میهن درخت ماست
ماییم سایهپرور شاخ درخت خویش
یاران به ارغنون کسان گوش دادهاند
ما شادمان به ساز دل لختلخت خویش
خاشاک و خار و خاک وطن سرنوشت ماست
هرگز نمیکنیم شکایت ز بخت خویش
فرزانه آن گدا که به خاک وطن زید
دارد چنان غرور که سلطان به تخت خویش
(ص۸۰)
در شعر «های میهن» جلوهای دیگر از شکوه مهر او را میتوان دید:
آن که شمشیر ستم بر سر ما آخته است
خود گمان کرده که برده است ولی باخته است
های میهن بنگر پور تو در پهنۀ رزم
پیش سوفار ستم سینه سپر ساخته است
هر که پروردۀ دامان گهرپرور توست
زیر ایوان فلک غیر تو نشناخته است
دل گردان تو و قامت بالندۀشان
چه برافروخته است و چه برافراخته است!
گرچه سر حلقه و سرهنگ کمانداران است
تیغ البرز به پیشت سپر انداخته است
کوهِ تو، وادیِ تو، درّۀ تو، بیشۀ تو
در سراپای جهان ولوله انداخته است
روی او در صف مردان جهان گلگون باد
هر که بگذشته ز خویش و به تو پرداخته است
(ص۷۲)
بر پایۀ تاریخهایی که در پایان این دو شعر قید شده است فاصلۀ سرایش آنها ده سال است و بهدرستی، شعر اولی( ۱۳۵۳) میتواند در توالی شعر دومی (۱۳۴۳) باشد و یکی مکمل دیگری.
۲. در مجموعۀ اشعار استاد واصف که با فروتنی بر آن نام «سفالینهای چند بر پیشخوان بلورین فردا» نهاده است، شمار زیادی از اشعار، هم تاریخ و هم نامِ جای سرایش دارد و شماری دیگر از این ویژگی تهی است. بیشتر اشعار تاریخدار مربوط به سالهای پیش از پنجاه و دو و سه میشود به استثنای چند شعر که تاریخهای جدیدتر دارد، تاریخدارها عمدتاً شامل اشعار در قالبهای کهن میشود، آنچه در شیوۀ نیمایی و آزاد و سپید سروده شده است به ندرت تاریخ و مکان سرایش دارد. به نظر میرسد استاد واصف از قید تاریخ در زیر تعدادی از این اشعار آگاهانه خودداری کرده باشد، چه در آنها اشارات و قراین و حتی تعبیرها و ترکیبهای خاص وجود دارد که میتواند شناخت مناسبت سروده شدن و زمان تقریبی و مکان را میسّر گرداند.
۳. «وصیّت» یکی از آن شعرها است که نه تاریخ دارد و نه محلّ سرایش. قاعده آن است که وصیّتها مجموعهای از مشخصات عام را در بر داشته باشند: نام و نشان وصیّتکننده، سنّ و سال و تأکید بر سلامت تن و روان و برخورداری تمام از خرد و آگاهی، موضوع خاصی که مورد نظر و تأکید و توجّه وصی است و تعیین شرایط اجرا و اعمال وصیّت و مطابقت آن با عرف و شرع و قید تاریخ کتابت وصیّت و نام و نشان و امضا و دستخط گواهان. در وصیّت باختری غالب این موارد نادیده گرفته شده است و در واقع خلاف عرف و عادتی آشکار در آن مشاهده میشود که البته این خلاف عرف از جهات گوناگون قابل بررسی و اهمیت است؛ خلاف عرف دیگر وصیّت، انتشار آن در زمان حیات گوینده و نویسنده است؛ با این حال «وصیّت» را میتوان بارها و بارها خواند و در پیام و محتوای آن دقیق شد و سرّ این وصیّتِ خلاف عرف و پیام آن را دریافت. بر من روشن نیست که وصیّت در کجا و کی و در چه سالی و چه سنی و در چه حال و هوایی نوشته و سروده شده است اما به دلیل اشارات گوناگون در بندهای «وصیّت» با باور تمام میتوان گفت که وصیّت در مهاجرت و غربت و دوری و مهجوری از میهن و خانه و کاشانه نوشته شده است. از آنجا که پیام و محتوای آن از حدّ تجربۀ فردی فراتر میرود و همۀ کسانی را که از هر جای جهان مهاجرت کردهاند و پس از این خواهند کرد، در بر میگیرد؛ تا حال و اوضاع چنین باشد همۀ زمانها و مکانها و مردمان را شامل میشود. گویی هربار که انسانی یا انسانهایی به اجبار یا از سرِ اختیار قدم در این راه میگذارند و از خانه و کاشانه و وطن مألوف دل میکَنَند و آنچه بر سرشان میآید چه در طیّ مراحل راه دشوار و خطرناک مهاجرت و چه در وصول به مقصد (؟) و چه در میانۀ راه از پای درآیند و در بیشهای و نهانخانهای و یا دریایی هلاک شوند، وصیّت از نو نوشته و خوانده میشود و تفسیر و تحلیل و روایت تازهای پیدا میکند.
«وصیّت»
نمیگویم روح گل در شیشه زندانی بود
و من همچنان در خاک
و خواستم رهایی را با دستهای خویش لمس کنم
هان مپندار
که در کوچههای حافظۀ تاریخ
راه خانۀ خویش را نخواهم یافت
دیگر نمیگویم
کلید خانۀ خورشید در مشت دارم
اما کلید خانۀ خویش را میشناسم
****
من از سرزمینی نکوچیدهام
با خود سرزمینی را به دوش کشیدهام
تا خود سرزمینی را به دوش کشیدهام
من در خاک نروییدم
که خاک چونان نیلوفری
از آبگیر روان من جوانه زد
چه غمناک
و هایهای همه ناودانهای جهان را
در بارانیترین فصلها پژواک
****
دیگر مگویید
زمین گوری را از تو دریغ داشت
و کوهسار سنگی را
پیشاپیش این قامتی که سنگوارهای است
برافراشتگی را
لوح خمیدهای است بر گورم
اما ای برکت بهارینهترین بارانها
نام مرا از این لوح فرو شوی
ای شعر!
ای ناربن سرخترین
روییده در تقاطع مهآلود شک و یقین
مگذار از تو درفشی سازند
گوری را
که سزاست چونان قطرهای باشد
دریای هزاران قبر گمنام را
سپاس آن را
که با تو هرگز خراج نپرداختهام
(صص۳۳۹-۳۴۰)
۴. در بند اول وصیّت، گوینده به جای آنکه بگوید من کیام و در چه حال و وضعی این وصیّت را مینویسم یا املا میکنم، این تصور را از اذهان دور میکند که مهاجرت او با مهاجرت دیگران فرق دارد بنابراین سخن خویش را با نفی دلایل دیگران آغاز میکند.
نمیگویم روح گل در شیشه زندانی بود
و من همچنان در خاک
قصد او از این کار لمس و حس رهایی با دستان خودش است، یعنی تجربهای شخصی و البته در این عزیمت روایت دیگران که بیشتر پندارگون است و فراهم آمده از شنیدهها اعتباری ندارد که شنیدن کی بود مانند دیدن؟ و بلافاصله در پی بیان این موضوع به خوانندۀ این وصیّت هشدار میدهد که با نام و نشان خانۀ خویش در کوچههای حافظۀ تاریخ به درستی آشنایی و آگاهی دارد. کسی نیست که بر سابقۀ مدنی، فرهنگی، تاریخی، سیاسی و اجتماعی سرزمینش که به تعبیری شناسنامۀ او نیز هست، اشراف کامل نداشته باشد. به سخن بهتر نه همان در این خاک ریشه دارد بلکه خاک از او و این هویّت اعتبار یافته است. کلید خانۀ خویش را در مشت دارد، راه خانۀ خویش در هر کجای جهان که باشد در هر کوچه و گذر و خیابان که در شهر تاریخ وجود دارد، به آسانی میتواند بازشناسد و پیدا کند. هرگز در هیاهوی کوچههای تاریخ و شهرها و دیاران دیگر، گم نمیشود.
هان مپندار
در کوچههای حافظۀ تاریخ
راه خویش را نخواهم یافت
دیگر نمیگویم
کلید خانۀ خورشید در مشت دارم
اما کلید خانۀ خویش را میشناسم
۵. همۀ کسانی که دل از یار و دیار برکنده و راهی دیاران دیگر شدهاند، میدانند که دل کندن از یار و دیار حتی به مفهوم عادی آن دشوار است چه رسد به معنی دل برداشتن از رشتههای معنوی و معرفتی که مهر حقیقی از آن زاده میشود. در آن سوی نیز، دل نهادن به شهر و دیار دیگر و زیستن در میان مردمان دیگر- که حتی در مدّعیترین کشورهای آن نیز در چشم مردمان، غیر خودی و بیگانهای- به مراتب دشوارتر از دل کندن است، با این تفاوت که دشواری اولی نمایان است و جلوههای آن را به چشم سَر میتوان دید، اما دومی به هزار و یک دلیل نهانی و درونی و گاه حتی از خود نیز نهفتنی است.
اینجا سخن از جان و دل و تن و گل آدمی است، سخن از چالشی پایانناپذیر میان عقل و مصلحتبینیهای آن با جان و دل و عواطف و احساسات است که بسته به وضع افراد و نوع نگاه معرفتی و جهانشناختی شان، شدت و ضعف دارد. کسی که وطن و دیار را فقط در خانه و کاشانه و شهر و کشور خلاصه نمیکند و این مفهوم را تا دورانهای دور تاریخی فرا میبرد و آن را تمام موجودیت دانش و فرهنگ و ادب و تاریخ… خود میداند، چنین کسی خویشتن خویش را فقط وارث خانه و ملک و باغ و ضیاع و عقار بازمانده از پدران نمیداند بلکه وارث تمامی تاریخ و تمدن و فرهنگ و دانش و ادب و عرفان و مواریث گرانقدر دیگر میبیند، چنین کسی اگر روزی گِلش از خانه و کاشانه و میهن کنده شود، دلش هرگز کنده نمیشود. این افراد اگر صد هزار فرسنگ هم از میهن دور شوند، در میهن خودند و با اندوختۀ فرهنگ و ادب و هویّتی که از آن فرهنگ و تاریخ و ادب نتیجه شده است، میزیند و هرگاه دیده بر هم نهند همچون فیل مثنوی حضرت مولانا، خود را در هندوستان مییابند!
۶. دیدیم که استاد واصف باختری در بند نخست «وصیّت» حالات خود و جایگاه و مرتبۀ معرفتی خود را به خوانندۀ وصیّت گوشزد کرد و نشان داد که به برکت دانش و آگاهی و معرفتی که دارد، در پیچاپیچ کوچههای تاریخ راه خانۀ خود را که در جای معین و با شماره و مشخصات ویژهاش در شهر تاریخ وجود و حضور دارد میشناسد و گم نمیشود. در بند دوم وصیّت آنچه را که به تفصیل گفتیم در چند جمله در مؤثرترین و ژرفترین صورتهای ممکن و در رساترین عبارت ها اینگونه بیان کرده است:
من از سرزمینی نکوچیدهام
«با» خود سرزمینی را به دوش کشیدهام
«تا» خود سرزمینی را به دوش کشیدهام
من در خاک نروییدم
که خاک چونان نیلوفری
از آبگیر روان من جوانه زد
چه غمناک
و هایهای همۀ ناودانهای جهان
در بارانیترین فصلها، پژواک
۷. به باور من استاد واصف در دو مصراع نخست این بند، داد سخن را به تمامی داده است. ظاهر امر آن است که کوچی روی داده است از جایی به جای دیگر ولی در نهان سخن از چیزی دیگر است. کوچنده نه تنها از سرزمینی نکوچیده است بلکه بر خلاف تصور ظاهربینان، سرزمین را با خود برده و بر دوش کشیده است به تعبیر دیگر این کوچ، کوچ ظاهری است ولی در حقیقت از خود و هویت خود نکوچیده است. اینکه میگوید با خود سرزمینی را به دوش کشیدهام روشن است که مراد از آن چیست و مقصود از آن دوش که باری بدان سنگینی بر آن حمل شده است کدام دوش است؟
مصراع های دوم و سوم تنها در حرف اضافۀ «با» در مصراع دوم و «تا» در مصراع سوم اختلاف دارد و بی گمان این دو کاربرد بر سر دو جملۀ مشابه آگاهانه است و معنی و گزارۀ دو مصراع را با یکدیگر متفاوت میکند به این صورت که مصراع سوم نتیجۀ مصراع دوم است یعنی بدون بر دوش کشیدن سرزمینی که از آن کوچیدهام نمیتوانم بار زیستن در سرزمین دیگری را تحمل کنم و در برابر ناملایمات آن که بیرون از شمار است تاب بیاورم.
پس از بیان این تفاوت نکتۀ دیگری در کار میکند و آن تأکید بر این سرّ است که میگوید:
من از خاک نروییدم/ که خاک چونان نیلوفری از آبگیر روان من جوانه زد!
مراد از این جوانه زدن خاک در آبگیر روان بیان رابطۀ خاک با روان، جان، باطن، هویت و شخصیت با سرگذشت مدنی و فرهنگی است که بدون آن نه خاک معنی پیدا میکند و نه بر دوش کشیدن سرزمینی و نه آن «تا». آنچه بر مردم و میهنش میرود با جان آگاه او سر و کار دارد، گویی ابرهای همه عالم شب و روز در بارانیترین فصلها در دل او میگرید و هایهای ناودانهای همۀ جهان پژواک گریۀ اوست!
۸. در بخش دیگر به پرسش مقدّر پاسخ میدهد و نکتهای دیگر به «وصیّت» میافزاید. روزگارانی دراز پیش از «وصیّت» استاد واصف در سال ۱۳۴۱ خورشیدی در وصف زادگاهش، بلخ گزین، در شعری با عنوان سراپردۀ جمشید در بندی چنین سروده بود:
آن روز که جان رخت کشد از بدن من با خون من آغشته شود پیرهن من
با آب گهربار تو شویند تن من خاک طربانگیز تو گردد کفن من
بر تربت من موج زند لالۀ بویا (ص۲۹)
چنین آرزویی که برآوردهشدنیترین و خواستنیترین آرزوهاست، گاه دستنیافتنیترینها میشود و تلخترین و دردناکترین. تلخی و دردناکی آن تاریخی به درازای عمر سفر و مهاجرت و در غربت و بیکسی مردن دارد، فراوانی این اتّفاق و قصّۀ پر غصّه در روزگار ما که مهاجرتهای گروهی در سراسر آفاق گسترده شده است، ذرّهای از شرنگ جانکاه آن نکاسته است بلکه بر شدّت و وسعت و فراگیر شدن آن افزوده است.
واصف باختری نیز در غربت غربیاش مانند ما هر روز خبرهای ناخوش مهاجرانی را که دستهدسته و گروهگروه در دریا غرق میشوند و یا در بیشهزارها و جنگلها درون کامیونها و تریلرها به امید رسیدن به سرزمینهای دیگر هلاک میشوند، میدیده و میشنیده است؛ با مشاهدۀ چنین اوضاع و احوالی، آرزوی داشتن خاک جای معین و مشخص و لوحی چنانکه بایستۀ اوست را از فتوت و مردانگی دور میدانست، همین داغ که از نرسیدن به آن آرزو و خفتن در دامن و سینۀ زادگاه بر سینه و دل داشت کافی بود، از این سبب در بند دیگر وصیّت نوشت:
دیگر مگویید
زمین گوری را از تو دریغ داشت
و کوهسار سنگی را
پیشاپیش این قامتی که سنگوارهای است
برافراشتگی را
لوح خمیدهای است بر گورم
اما ای برکت بهارینهترین بارانها
نام مرا از این لوح فرو شوی
پس از این خواهم گفت که چرا میخواهد نام او از لوح خمیدۀ گورش زدوده شود، اما پیش از آن بایسته است بر شعر «تهی ماند آشیان» او که در آن تجربهای فردی را به تجربهای جهانی بدل کرده است، درنگی کوتاه داشته باشیم. این شعر نیز روایت دیگری است از مهاجرت اجباری، اضطراری و ناگزیر:
در آن هنگام
در آن هنگام بدفرجام دشمنکام
دو تا بودیم
دو خونین بال
دو تا بودیم کز آن سیمهای خاردار، آن مرز بگذشتیم
ندانم با کدامین بال و پر آن راه نادلخواه پر آشوب بنوشتیم
تهی ماند آشیانمان جاودان از شور، از گرما
نمیدانم کدام آیا سزاوار است
نفرین یا که گفتن آفرین بر ما؟
ولی ناگه یکی از ما دو خونین بال
به سوی مرزهای دور بی برگشت پر بگشود-بی بدرود-
پرسشی که در این چند مصراع طرح میشود بیان فشردۀ حالتی است که در وصف نمیگنجد!
ندانم با کدامین بال و پر آن راه نادلخواه پر آشوب بنوشتیم؟
توصیف گذار از آن راه پر خطر و آشوب و پر از سیمهای خاردار با بالهای خونین، جزئیات بسیاری را در بر دارد که شاعر آنها را در این تعبیرهای در هم فشرده بیان کرده است.
پاسخ پرسش دوم پس از گذاره کردن از آن راه نادلخواه پرآشوب و خطر به مراتب از پاسخ پرسش نخست دشوارتر است:
نمیدانم کدام آیا سزاوار است
نفرین یا که گفتن آفرین بر ما؟
چه کسانی سزاوار آفرین یا نفریناند؟ معمول آن است که به کسانی که خطر را به جان خریدهاند و از این راه دشوار گذشتهاند و در گذار از این راهها بی آنکه به آنچه در پشت سر گذاشتهاند، بیندیشند، آفرین گفته میشود و سزاوار تحسین دانسته میشوند ولی آیا چنین کسانی درخور آفریناند؟ نفرین هنگامی به کار برده میشود که کاری ناسنجیده و بدون در نظر داشتن عواقب احتمالی آن انجام شود و درست از همان لحظهای که گمان میکند از مانع گذشته و از خطرها جان به در برده است و وارد جهان مطلوب شده است آغاز میشود به ویژه که میبیند آنچه که به دست آورده است در برابر آنچه که از دست داده و پشت سر نهاده است، بسیار حقیر و ناچیز است. نفرین امری شخصی، درونی و پر از اندوه و حسرت است و از آنجا که تجربههای جدید و پیشآمدهای ناگوار آن به گونهگون صورت تکرار میشود، امری مستمر نیز هست و با این حال کاش پایان آن همه خطر و دشواری و سختی خوش بود!!
از زبان و بیان استاد واصف بشنویم:
اَیا آوارهمرغان در سراسر پهنۀ آفاق
ندانم هیچگاهی دیدهاید آیا؟
که بر گور کبوتر هم
نشانی، نقش نامی هست؟
و از آنجا که پاسخ این پرسش تلخ، منفی است، شاعر آرزو میکند:
خدایا کاش بر گور کبوترهای عاشق نیز بگذارند
مشتی خار و خاشاک
که باد مهربان میآورد از آشیانهاشان
و بر لوح سیاه خاک با خطی که تنها نسل مرغان مهاجر میتواند خواند بنویسند
نامشان و نام دودمانهاشان
که تا در برزخ تبعید
ز بوی آشیانهاشان برآساید روانهاشان
ص۲۶۰-۲۶۱
با این تمهید اگر میبینیم که واصف در «وصیّت» تأکید میکند که نه گور میخواهد و نه لوح و اگر چنانچه لوحی در کار باشد «لوح خمیدهای بر گورش» آرزو میکند بهارینهترین بارانها نام او را از آن لوح فروشوید.
۸. بند پایانی «وصیّت» که در حکم سفارش وصیّت کننده برای چگونه بر خورد کردن با ارثیۀ بر جای مانده است پیامهای درخور درنگ و تأمل در بر دارد.
ارثیۀ واصف باختری ارجمندترین و ماندگارترین ارثیه هاست، همان است که قرنها پیش از او حکیم فرزانۀ توس، ابوالقاسم فردوسی و حکیم ناصرخسرو و دیگر فرزانگان ما بر جای گذاردهاند و نه تنها به برکت آن ارثیه زنده و جاودانهاند بلکه ما را نیز هویت و اعتبار بخشیدهاند. سخن پارسی، گنجینهء درِّ دری است که سروده و نبشته و ترجمه کرده است. واصف میگوید آنچه بر لوح گور او خواهند نگاشت همان نام و آوازۀ او در فنِّ سخنوری و شاعری است. واصف شعر خود را به سرخترین ناربُن مانند کرده است که در تقاطع مهآلود شکّ و یقین روییده است و اعلام میکند که نمیخواهد از این سرخترین ناربُن درفشی برافرازند بر گور او. شاعر میخواهد گور او قطرهای باشد در دریای هزاران قبر گمنام و البته این قطرگی در آن دریا، مرتبتی و پاداشی سترگ است شعر او را که هرگز با آن خراج نپرداخته است:
ای شعر!
ای ناربن سرخترین
روییده در تقاطع مهآلود شکّ و یقین
مگذار از تو درفشی سازند گوری را
که سزاست چونان قطرهای باشد
دریای هزاران قبر گمنام را
سپاس آن را
که با تو هرگز خراج نپرداختهام
به راستی واصف باختری شعر خویش را با ستایش هیچ خداوند قدرت و جاه و مقام و به ویژه «سالار تبرداران» نیالوده است که در مقابل آن صلهای، رتبهای و مقامی به چنگ آورد؛ اما از خداوندگار شعر و الفاظ پاکیزۀ درِّ دری که او آنها را حروف، حروف الفبا نام نهاده است، از آنجا که پاسدار راستین آنها بوده است و بر تن معانی و پیامها و پژوهشها و ترجمهها مناسبترین لباسها را با آن حروف یا زبان فارسی پوشانیده است و آن همه را در گنجینۀ آثار خود به یادگار گذاشته است، صلهای طلب کرده است که اینگونه تقاضا و طلب نیز در تاریخ زبان و ادب گرانسنگ ما بیسابقه است:
اَیا حروف الفبا!
من از شما نه «زر پیلوار» میخواهم
من از شما دو هجا، چار حرف «میهن» را
چه غمگنانه، چه نومیدوار میخواهم!
(ص ۲۴۲)
جاودانه باد ارثیۀ ارجمند او در کنار دیگر نامبرداران که هویت وهستی از آثار آنان داریم وگرامی باد یاد و نام آن حکمگزار ملک ادب!
دکتر محمدسرور مولایی
عضو پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی
یکم: با نگاهی ژرف و مقایسهای میتوان این نظر را که زبان به نور شبیه است تصدیق کرد. «نور» در حکمت و اندیشهی ایرانی جایگاه ویژهای دارد و به فلسفه افلاطون راه یافته و سهروردی در شرح آن کوشیده است و بر همینپایه است که فلسفه سهروردی را «حکمت اشراق» میگویند.
شباهت نور و زبان از این جهت است که هم نور و هم زبان در شناساندن خود و چیزهایی که تا پیش از آن شناخته نبودهاند عمل همانندی دارند. نور هرگاه بتابد با روشنایی و تابش خود چیزهایی را که تا پیش از آن دیده نمیشدند مینمایاند و افزون بر آن خود نور هم در پرتو این تابش شناخته میشود. زبان نیز صفتی همانند نور دارد: به موازات اینکه به وسیله کلمه به ظهور برسد، هم چیزهایی را که تا پیش از آن ناشناخته بوده آشکار میکند و هم خود را میشناساند و شاید به همین جهت است که کلمه را که مهمترین رکن جمله در ساختار زبان است «کلمه» گفتهاند. کلمه به معنی زخم زدن به چیزی و یا خراشیدن پوست چیزی است؛ چون پوست چیزی را زخم کنند یا بخراشند در زیر آن پوست چیزی پیدا میشود که تا پیش از آن پیدا نبوده است و وقتی به زخم و جراحتی دست بزنند دردی یا واکنشی بروز میدهد. شاید وسیلهٔ کوچکی را که به سازهای زهی میکشند و به آن زخمه یا مضراب میگویند از همین رو «زخمه» گفتهاند که چون بر تارهای ساز کشیده شود باعث میشود صدایی از آن شنیده شود که تا پیش از آن شنیده نمیشده است.
دیگر که در زبان برخی مردم زاگرسنشین به آواها و مویههای سوزناک «کلیمه» میگویند. کلیم هم در فرهنگها مجروح و زخمی معنی شده است. این شاید از آن روست که آن آواها درد و اندوه درون کسی یا کسانی را آشکار میکنند.
دوم: پایه آنچه گفته شد، زبان افزون بر نقش ارتباطی نقش دیگری دارد و آن نشان دادن جایگاه عقل و خردمندی صاحب آن است که چون اندیشه فکر به گفتار و یا نوشتار به ظهور برسد، خرد صاحب سخن را نیز بازگو میکند و شاید از این روست که به نظر فیلسوفی چون ملاصدرا جایگاه زبان در سلسله مراتب وجود با هستی همشأن است و از سخنِ بهظهوررسیده، اینهمانی عقل، زبان و هستی آشکار میگردد. یعنی زبان به موازات شناساندن چیز و چیزهایی که تا پیش از آن شناخته نبوده سطح خرد و اندیشمندی صاحب زبان را هم میشناساند و میفهماند که سهم صاحب زبان از هستی و جایگاه او در کجاست. این کلام امام علی(ع) که «المرء مخبوء تحت لسانه» یعنی آدمی در زیر زبان خود پنهان است و این بیت از سعدی که:
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
ناظر بر همین معنی است و بر همین پایه از خردِ فلسفی استوار است.
سوم: داستانهای شاهنامهٔ فردوسی را پیش از او دیگرانی چون ابومنصوری، دقیقی، ابوعلی بلخی و خداینامهها به زبان پهلوی و سیرالملوکها به زبان عربی هم گفتهاند. اما وقتی با زبان فردوسی به نظم درآمده و از منظومه فکر و اندیشه فردوسی گذشته است در حافظه تاریخی ایرانیان ماندگار شده و برای ایرانیان هویتساز شده است. پس آن داستانهای حماسی با اسطورههایش و تاریخ ایران در زبان فردوسی نقشی فراتر از نقش ارتباطی و انتقال معنی پیدا کرده و بهخاطر جایگاه فرامتنی و نهانساخت خود به «خاطرهی جمعی یک ملت» تبدیل شده و جایگاه هویتی و هویتبخشی پیدا کرده است و به همین خاطر شاهنامه را که یک کتاب است به وسیله زبانِ بهظهوررسیده فردوسی و سخن فردوسی در جایگاه «حماسه ملی ایرانیان» گرفته است.
نکته پایانی: بیدل دهلوی، از بزرگترین پارسیگویان شبهقاره هند، جایگاه زبان و ظرفیت بالارونده و بالابرنده آن را برپایهی گسترهی خرد و اندیشمندی طبایعِ متفاوت، در یک بیت زیبا چنین شناسانده است:
سخن آبیست کز فوّارهی خاک
به زور طبع خیزد تا به افلاک
محمدجعفر محمدزاده
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش باید برون کشید ازین ورطه رخت خویش
با تأکید قید «هرگز» مخالفت ورزیده است که البته در قیاس با دشواریهای زیستن در میهنی که سراسر پر از جنگ و اشغال و فراز و فرودهای جانفرسا و طاقتسوز است، خالی از طنز و تعریضی نیست.
شاگرد حافظیم و لیکن خلاف او
هرگز نمیکشیم ازین ورطه رخت خویش
ما برگ نودمیده و میهن درخت ماست
ماییم سایهپرور شاخ درخت خویش
یاران به ارغنون کسان گوش دادهاند
ما شادمان به ساز دل لختلخت خویش
خاشاک و خار و خاک وطن سرنوشت ماست
هرگز نمیکنیم شکایت ز بخت خویش
فرزانه آن گدا که به خاک وطن زید
دارد چنان غرور که سلطان به تخت خویش
(ص۸۰)
در شعر «های میهن» جلوهای دیگر از شکوه مهر او را میتوان دید:
آن که شمشیر ستم بر سر ما آخته است
خود گمان کرده که برده است ولی باخته است
های میهن بنگر پور تو در پهنۀ رزم
پیش سوفار ستم سینه سپر ساخته است
هر که پروردۀ دامان گهرپرور توست
زیر ایوان فلک غیر تو نشناخته است
دل گردان تو و قامت بالندۀشان
چه برافروخته است و چه برافراخته است!
گرچه سر حلقه و سرهنگ کمانداران است
تیغ البرز به پیشت سپر انداخته است
کوهِ تو، وادیِ تو، درّۀ تو، بیشۀ تو
در سراپای جهان ولوله انداخته است
روی او در صف مردان جهان گلگون باد
هر که بگذشته ز خویش و به تو پرداخته است
(ص۷۲)
بر پایۀ تاریخهایی که در پایان این دو شعر قید شده است فاصلۀ سرایش آنها ده سال است و بهدرستی، شعر اولی( ۱۳۵۳) میتواند در توالی شعر دومی (۱۳۴۳) باشد و یکی مکمل دیگری.
۲. در مجموعۀ اشعار استاد واصف که با فروتنی بر آن نام «سفالینهای چند بر پیشخوان بلورین فردا» نهاده است، شمار زیادی از اشعار، هم تاریخ و هم نامِ جای سرایش دارد و شماری دیگر از این ویژگی تهی است. بیشتر اشعار تاریخدار مربوط به سالهای پیش از پنجاه و دو و سه میشود به استثنای چند شعر که تاریخهای جدیدتر دارد، تاریخدارها عمدتاً شامل اشعار در قالبهای کهن میشود، آنچه در شیوۀ نیمایی و آزاد و سپید سروده شده است به ندرت تاریخ و مکان سرایش دارد. به نظر میرسد استاد واصف از قید تاریخ در زیر تعدادی از این اشعار آگاهانه خودداری کرده باشد، چه در آنها اشارات و قراین و حتی تعبیرها و ترکیبهای خاص وجود دارد که میتواند شناخت مناسبت سروده شدن و زمان تقریبی و مکان را میسّر گرداند.
۳. «وصیّت» یکی از آن شعرها است که نه تاریخ دارد و نه محلّ سرایش. قاعده آن است که وصیّتها مجموعهای از مشخصات عام را در بر داشته باشند: نام و نشان وصیّتکننده، سنّ و سال و تأکید بر سلامت تن و روان و برخورداری تمام از خرد و آگاهی، موضوع خاصی که مورد نظر و تأکید و توجّه وصی است و تعیین شرایط اجرا و اعمال وصیّت و مطابقت آن با عرف و شرع و قید تاریخ کتابت وصیّت و نام و نشان و امضا و دستخط گواهان. در وصیّت باختری غالب این موارد نادیده گرفته شده است و در واقع خلاف عرف و عادتی آشکار در آن مشاهده میشود که البته این خلاف عرف از جهات گوناگون قابل بررسی و اهمیت است؛ خلاف عرف دیگر وصیّت، انتشار آن در زمان حیات گوینده و نویسنده است؛ با این حال «وصیّت» را میتوان بارها و بارها خواند و در پیام و محتوای آن دقیق شد و سرّ این وصیّتِ خلاف عرف و پیام آن را دریافت. بر من روشن نیست که وصیّت در کجا و کی و در چه سالی و چه سنی و در چه حال و هوایی نوشته و سروده شده است اما به دلیل اشارات گوناگون در بندهای «وصیّت» با باور تمام میتوان گفت که وصیّت در مهاجرت و غربت و دوری و مهجوری از میهن و خانه و کاشانه نوشته شده است. از آنجا که پیام و محتوای آن از حدّ تجربۀ فردی فراتر میرود و همۀ کسانی را که از هر جای جهان مهاجرت کردهاند و پس از این خواهند کرد، در بر میگیرد؛ تا حال و اوضاع چنین باشد همۀ زمانها و مکانها و مردمان را شامل میشود. گویی هربار که انسانی یا انسانهایی به اجبار یا از سرِ اختیار قدم در این راه میگذارند و از خانه و کاشانه و وطن مألوف دل میکَنَند و آنچه بر سرشان میآید چه در طیّ مراحل راه دشوار و خطرناک مهاجرت و چه در وصول به مقصد (؟) و چه در میانۀ راه از پای درآیند و در بیشهای و نهانخانهای و یا دریایی هلاک شوند، وصیّت از نو نوشته و خوانده میشود و تفسیر و تحلیل و روایت تازهای پیدا میکند.
«وصیّت»
نمیگویم روح گل در شیشه زندانی بود
و من همچنان در خاک
و خواستم رهایی را با دستهای خویش لمس کنم
هان مپندار
که در کوچههای حافظۀ تاریخ
راه خانۀ خویش را نخواهم یافت
دیگر نمیگویم
کلید خانۀ خورشید در مشت دارم
اما کلید خانۀ خویش را میشناسم
****
من از سرزمینی نکوچیدهام
با خود سرزمینی را به دوش کشیدهام
تا خود سرزمینی را به دوش کشیدهام
من در خاک نروییدم
که خاک چونان نیلوفری
از آبگیر روان من جوانه زد
چه غمناک
و هایهای همه ناودانهای جهان را
در بارانیترین فصلها پژواک
****
دیگر مگویید
زمین گوری را از تو دریغ داشت
و کوهسار سنگی را
پیشاپیش این قامتی که سنگوارهای است
برافراشتگی را
لوح خمیدهای است بر گورم
اما ای برکت بهارینهترین بارانها
نام مرا از این لوح فرو شوی
ای شعر!
ای ناربن سرخترین
روییده در تقاطع مهآلود شک و یقین
مگذار از تو درفشی سازند
گوری را
که سزاست چونان قطرهای باشد
دریای هزاران قبر گمنام را
سپاس آن را
که با تو هرگز خراج نپرداختهام
(صص۳۳۹-۳۴۰)
۴. در بند اول وصیّت، گوینده به جای آنکه بگوید من کیام و در چه حال و وضعی این وصیّت را مینویسم یا املا میکنم، این تصور را از اذهان دور میکند که مهاجرت او با مهاجرت دیگران فرق دارد بنابراین سخن خویش را با نفی دلایل دیگران آغاز میکند.
نمیگویم روح گل در شیشه زندانی بود
و من همچنان در خاک
قصد او از این کار لمس و حس رهایی با دستان خودش است، یعنی تجربهای شخصی و البته در این عزیمت روایت دیگران که بیشتر پندارگون است و فراهم آمده از شنیدهها اعتباری ندارد که شنیدن کی بود مانند دیدن؟ و بلافاصله در پی بیان این موضوع به خوانندۀ این وصیّت هشدار میدهد که با نام و نشان خانۀ خویش در کوچههای حافظۀ تاریخ به درستی آشنایی و آگاهی دارد. کسی نیست که بر سابقۀ مدنی، فرهنگی، تاریخی، سیاسی و اجتماعی سرزمینش که به تعبیری شناسنامۀ او نیز هست، اشراف کامل نداشته باشد. به سخن بهتر نه همان در این خاک ریشه دارد بلکه خاک از او و این هویّت اعتبار یافته است. کلید خانۀ خویش را در مشت دارد، راه خانۀ خویش در هر کجای جهان که باشد در هر کوچه و گذر و خیابان که در شهر تاریخ وجود دارد، به آسانی میتواند بازشناسد و پیدا کند. هرگز در هیاهوی کوچههای تاریخ و شهرها و دیاران دیگر، گم نمیشود.
هان مپندار
در کوچههای حافظۀ تاریخ
راه خویش را نخواهم یافت
دیگر نمیگویم
کلید خانۀ خورشید در مشت دارم
اما کلید خانۀ خویش را میشناسم
۵. همۀ کسانی که دل از یار و دیار برکنده و راهی دیاران دیگر شدهاند، میدانند که دل کندن از یار و دیار حتی به مفهوم عادی آن دشوار است چه رسد به معنی دل برداشتن از رشتههای معنوی و معرفتی که مهر حقیقی از آن زاده میشود. در آن سوی نیز، دل نهادن به شهر و دیار دیگر و زیستن در میان مردمان دیگر- که حتی در مدّعیترین کشورهای آن نیز در چشم مردمان، غیر خودی و بیگانهای- به مراتب دشوارتر از دل کندن است، با این تفاوت که دشواری اولی نمایان است و جلوههای آن را به چشم سَر میتوان دید، اما دومی به هزار و یک دلیل نهانی و درونی و گاه حتی از خود نیز نهفتنی است.
اینجا سخن از جان و دل و تن و گل آدمی است، سخن از چالشی پایانناپذیر میان عقل و مصلحتبینیهای آن با جان و دل و عواطف و احساسات است که بسته به وضع افراد و نوع نگاه معرفتی و جهانشناختی شان، شدت و ضعف دارد. کسی که وطن و دیار را فقط در خانه و کاشانه و شهر و کشور خلاصه نمیکند و این مفهوم را تا دورانهای دور تاریخی فرا میبرد و آن را تمام موجودیت دانش و فرهنگ و ادب و تاریخ… خود میداند، چنین کسی خویشتن خویش را فقط وارث خانه و ملک و باغ و ضیاع و عقار بازمانده از پدران نمیداند بلکه وارث تمامی تاریخ و تمدن و فرهنگ و دانش و ادب و عرفان و مواریث گرانقدر دیگر میبیند، چنین کسی اگر روزی گِلش از خانه و کاشانه و میهن کنده شود، دلش هرگز کنده نمیشود. این افراد اگر صد هزار فرسنگ هم از میهن دور شوند، در میهن خودند و با اندوختۀ فرهنگ و ادب و هویّتی که از آن فرهنگ و تاریخ و ادب نتیجه شده است، میزیند و هرگاه دیده بر هم نهند همچون فیل مثنوی حضرت مولانا، خود را در هندوستان مییابند!
۶. دیدیم که استاد واصف باختری در بند نخست «وصیّت» حالات خود و جایگاه و مرتبۀ معرفتی خود را به خوانندۀ وصیّت گوشزد کرد و نشان داد که به برکت دانش و آگاهی و معرفتی که دارد، در پیچاپیچ کوچههای تاریخ راه خانۀ خود را که در جای معین و با شماره و مشخصات ویژهاش در شهر تاریخ وجود و حضور دارد میشناسد و گم نمیشود. در بند دوم وصیّت آنچه را که به تفصیل گفتیم در چند جمله در مؤثرترین و ژرفترین صورتهای ممکن و در رساترین عبارت ها اینگونه بیان کرده است:
من از سرزمینی نکوچیدهام
«با» خود سرزمینی را به دوش کشیدهام
«تا» خود سرزمینی را به دوش کشیدهام
من در خاک نروییدم
که خاک چونان نیلوفری
از آبگیر روان من جوانه زد
چه غمناک
و هایهای همۀ ناودانهای جهان
در بارانیترین فصلها، پژواک
۷. به باور من استاد واصف در دو مصراع نخست این بند، داد سخن را به تمامی داده است. ظاهر امر آن است که کوچی روی داده است از جایی به جای دیگر ولی در نهان سخن از چیزی دیگر است. کوچنده نه تنها از سرزمینی نکوچیده است بلکه بر خلاف تصور ظاهربینان، سرزمین را با خود برده و بر دوش کشیده است به تعبیر دیگر این کوچ، کوچ ظاهری است ولی در حقیقت از خود و هویت خود نکوچیده است. اینکه میگوید با خود سرزمینی را به دوش کشیدهام روشن است که مراد از آن چیست و مقصود از آن دوش که باری بدان سنگینی بر آن حمل شده است کدام دوش است؟
مصراع های دوم و سوم تنها در حرف اضافۀ «با» در مصراع دوم و «تا» در مصراع سوم اختلاف دارد و بی گمان این دو کاربرد بر سر دو جملۀ مشابه آگاهانه است و معنی و گزارۀ دو مصراع را با یکدیگر متفاوت میکند به این صورت که مصراع سوم نتیجۀ مصراع دوم است یعنی بدون بر دوش کشیدن سرزمینی که از آن کوچیدهام نمیتوانم بار زیستن در سرزمین دیگری را تحمل کنم و در برابر ناملایمات آن که بیرون از شمار است تاب بیاورم.
پس از بیان این تفاوت نکتۀ دیگری در کار میکند و آن تأکید بر این سرّ است که میگوید:
من از خاک نروییدم/ که خاک چونان نیلوفری از آبگیر روان من جوانه زد!
مراد از این جوانه زدن خاک در آبگیر روان بیان رابطۀ خاک با روان، جان، باطن، هویت و شخصیت با سرگذشت مدنی و فرهنگی است که بدون آن نه خاک معنی پیدا میکند و نه بر دوش کشیدن سرزمینی و نه آن «تا». آنچه بر مردم و میهنش میرود با جان آگاه او سر و کار دارد، گویی ابرهای همه عالم شب و روز در بارانیترین فصلها در دل او میگرید و هایهای ناودانهای همۀ جهان پژواک گریۀ اوست!
۸. در بخش دیگر به پرسش مقدّر پاسخ میدهد و نکتهای دیگر به «وصیّت» میافزاید. روزگارانی دراز پیش از «وصیّت» استاد واصف در سال ۱۳۴۱ خورشیدی در وصف زادگاهش، بلخ گزین، در شعری با عنوان سراپردۀ جمشید در بندی چنین سروده بود:
آن روز که جان رخت کشد از بدن من با خون من آغشته شود پیرهن من
با آب گهربار تو شویند تن من خاک طربانگیز تو گردد کفن من
بر تربت من موج زند لالۀ بویا (ص۲۹)
چنین آرزویی که برآوردهشدنیترین و خواستنیترین آرزوهاست، گاه دستنیافتنیترینها میشود و تلخترین و دردناکترین. تلخی و دردناکی آن تاریخی به درازای عمر سفر و مهاجرت و در غربت و بیکسی مردن دارد، فراوانی این اتّفاق و قصّۀ پر غصّه در روزگار ما که مهاجرتهای گروهی در سراسر آفاق گسترده شده است، ذرّهای از شرنگ جانکاه آن نکاسته است بلکه بر شدّت و وسعت و فراگیر شدن آن افزوده است.
واصف باختری نیز در غربت غربیاش مانند ما هر روز خبرهای ناخوش مهاجرانی را که دستهدسته و گروهگروه در دریا غرق میشوند و یا در بیشهزارها و جنگلها درون کامیونها و تریلرها به امید رسیدن به سرزمینهای دیگر هلاک میشوند، میدیده و میشنیده است؛ با مشاهدۀ چنین اوضاع و احوالی، آرزوی داشتن خاک جای معین و مشخص و لوحی چنانکه بایستۀ اوست را از فتوت و مردانگی دور میدانست، همین داغ که از نرسیدن به آن آرزو و خفتن در دامن و سینۀ زادگاه بر سینه و دل داشت کافی بود، از این سبب در بند دیگر وصیّت نوشت:
دیگر مگویید
زمین گوری را از تو دریغ داشت
و کوهسار سنگی را
پیشاپیش این قامتی که سنگوارهای است
برافراشتگی را
لوح خمیدهای است بر گورم
اما ای برکت بهارینهترین بارانها
نام مرا از این لوح فرو شوی
پس از این خواهم گفت که چرا میخواهد نام او از لوح خمیدۀ گورش زدوده شود، اما پیش از آن بایسته است بر شعر «تهی ماند آشیان» او که در آن تجربهای فردی را به تجربهای جهانی بدل کرده است، درنگی کوتاه داشته باشیم. این شعر نیز روایت دیگری است از مهاجرت اجباری، اضطراری و ناگزیر:
در آن هنگام
در آن هنگام بدفرجام دشمنکام
دو تا بودیم
دو خونین بال
دو تا بودیم کز آن سیمهای خاردار، آن مرز بگذشتیم
ندانم با کدامین بال و پر آن راه نادلخواه پر آشوب بنوشتیم
تهی ماند آشیانمان جاودان از شور، از گرما
نمیدانم کدام آیا سزاوار است
نفرین یا که گفتن آفرین بر ما؟
ولی ناگه یکی از ما دو خونین بال
به سوی مرزهای دور بی برگشت پر بگشود-بی بدرود-
پرسشی که در این چند مصراع طرح میشود بیان فشردۀ حالتی است که در وصف نمیگنجد!
ندانم با کدامین بال و پر آن راه نادلخواه پر آشوب بنوشتیم؟
توصیف گذار از آن راه پر خطر و آشوب و پر از سیمهای خاردار با بالهای خونین، جزئیات بسیاری را در بر دارد که شاعر آنها را در این تعبیرهای در هم فشرده بیان کرده است.
پاسخ پرسش دوم پس از گذاره کردن از آن راه نادلخواه پرآشوب و خطر به مراتب از پاسخ پرسش نخست دشوارتر است:
نمیدانم کدام آیا سزاوار است
نفرین یا که گفتن آفرین بر ما؟
چه کسانی سزاوار آفرین یا نفریناند؟ معمول آن است که به کسانی که خطر را به جان خریدهاند و از این راه دشوار گذشتهاند و در گذار از این راهها بی آنکه به آنچه در پشت سر گذاشتهاند، بیندیشند، آفرین گفته میشود و سزاوار تحسین دانسته میشوند ولی آیا چنین کسانی درخور آفریناند؟ نفرین هنگامی به کار برده میشود که کاری ناسنجیده و بدون در نظر داشتن عواقب احتمالی آن انجام شود و درست از همان لحظهای که گمان میکند از مانع گذشته و از خطرها جان به در برده است و وارد جهان مطلوب شده است آغاز میشود به ویژه که میبیند آنچه که به دست آورده است در برابر آنچه که از دست داده و پشت سر نهاده است، بسیار حقیر و ناچیز است. نفرین امری شخصی، درونی و پر از اندوه و حسرت است و از آنجا که تجربههای جدید و پیشآمدهای ناگوار آن به گونهگون صورت تکرار میشود، امری مستمر نیز هست و با این حال کاش پایان آن همه خطر و دشواری و سختی خوش بود!!
از زبان و بیان استاد واصف بشنویم:
اَیا آوارهمرغان در سراسر پهنۀ آفاق
ندانم هیچگاهی دیدهاید آیا؟
که بر گور کبوتر هم
نشانی، نقش نامی هست؟
و از آنجا که پاسخ این پرسش تلخ، منفی است، شاعر آرزو میکند:
خدایا کاش بر گور کبوترهای عاشق نیز بگذارند
مشتی خار و خاشاک
که باد مهربان میآورد از آشیانهاشان
و بر لوح سیاه خاک با خطی که تنها نسل مرغان مهاجر میتواند خواند بنویسند
نامشان و نام دودمانهاشان
که تا در برزخ تبعید
ز بوی آشیانهاشان برآساید روانهاشان
ص۲۶۰-۲۶۱
با این تمهید اگر میبینیم که واصف در «وصیّت» تأکید میکند که نه گور میخواهد و نه لوح و اگر چنانچه لوحی در کار باشد «لوح خمیدهای بر گورش» آرزو میکند بهارینهترین بارانها نام او را از آن لوح فروشوید.
۸. بند پایانی «وصیّت» که در حکم سفارش وصیّت کننده برای چگونه بر خورد کردن با ارثیۀ بر جای مانده است پیامهای درخور درنگ و تأمل در بر دارد.
ارثیۀ واصف باختری ارجمندترین و ماندگارترین ارثیه هاست، همان است که قرنها پیش از او حکیم فرزانۀ توس، ابوالقاسم فردوسی و حکیم ناصرخسرو و دیگر فرزانگان ما بر جای گذاردهاند و نه تنها به برکت آن ارثیه زنده و جاودانهاند بلکه ما را نیز هویت و اعتبار بخشیدهاند. سخن پارسی، گنجینهء درِّ دری است که سروده و نبشته و ترجمه کرده است. واصف میگوید آنچه بر لوح گور او خواهند نگاشت همان نام و آوازۀ او در فنِّ سخنوری و شاعری است. واصف شعر خود را به سرخترین ناربُن مانند کرده است که در تقاطع مهآلود شکّ و یقین روییده است و اعلام میکند که نمیخواهد از این سرخترین ناربُن درفشی برافرازند بر گور او. شاعر میخواهد گور او قطرهای باشد در دریای هزاران قبر گمنام و البته این قطرگی در آن دریا، مرتبتی و پاداشی سترگ است شعر او را که هرگز با آن خراج نپرداخته است:
ای شعر!
ای ناربن سرخترین
روییده در تقاطع مهآلود شکّ و یقین
مگذار از تو درفشی سازند گوری را
که سزاست چونان قطرهای باشد
دریای هزاران قبر گمنام را
سپاس آن را
که با تو هرگز خراج نپرداختهام
به راستی واصف باختری شعر خویش را با ستایش هیچ خداوند قدرت و جاه و مقام و به ویژه «سالار تبرداران» نیالوده است که در مقابل آن صلهای، رتبهای و مقامی به چنگ آورد؛ اما از خداوندگار شعر و الفاظ پاکیزۀ درِّ دری که او آنها را حروف، حروف الفبا نام نهاده است، از آنجا که پاسدار راستین آنها بوده است و بر تن معانی و پیامها و پژوهشها و ترجمهها مناسبترین لباسها را با آن حروف یا زبان فارسی پوشانیده است و آن همه را در گنجینۀ آثار خود به یادگار گذاشته است، صلهای طلب کرده است که اینگونه تقاضا و طلب نیز در تاریخ زبان و ادب گرانسنگ ما بیسابقه است:
اَیا حروف الفبا!
من از شما نه «زر پیلوار» میخواهم
من از شما دو هجا، چار حرف «میهن» را
چه غمگنانه، چه نومیدوار میخواهم!
(ص ۲۴۲)
جاودانه باد ارثیۀ ارجمند او در کنار دیگر نامبرداران که هویت وهستی از آثار آنان داریم وگرامی باد یاد و نام آن حکمگزار ملک ادب!
دکتر محمدسرور مولایی
عضو پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی
۱- در آستانهٔ هفتاد سالگی زیست پُررنگ و بار استاد جلال رفیع هستیم. برایم مایه مباهات است که بنویسم قریب چهل سال از ارادتم و مرحمت ایشان میگذرد و پیوسته این سرودهاش را بر لب دارم:
یادت به خیر که با دلشکستگی
پا بر سر شکسته دنیا گذاشتی
فردای ما ز غصه دیروز جان سپرد
دیروز را به وعده فردا گذاشتی
۲- رفیع قلم، ایمان و ایران را در آمیخت و از خیابان رنج به بزرگراه درک رسید. تجربه و پُختگی تاریخیاش سبب شد فرا رخداد را ببیند و از خشمگویی
و خشننویسی بپرهیزد. نه شیفته محور نوشت و نه نفرت پراکن. زندگی هوشمندانه را بر حیات ناسنجیده ترجیح داد.
۳-رفیع هوشیار، روزگاری که دید «اکذب»، «احسن» قلمداد میشود و روال رو به زوال نهاده، معتدلانه حاشا را به تماشا نشست و بی هیاهو و خروش سر در کار خود بُرد. «محرم دل طوفانی خویش شد و به گوشه نشینی روی آورد تا غبارها بنشیند. زمانی هم که مقتضی موجود و موانع مفقود بود. خیرخواهانه و انسان دوستانه از شیوه خود بیرون نیامد. خلوت گزیده، انزوا را بر اشتهار مرجح دانست و ذوق خود را به ولنگاری نیالود.
۴۔ رفیع ره شناس، اوان جوانی، عقل پذیرانه منصب گریز شد. همبندی حاکمان رفیع را نفریفت. کار به دستهای دهههای اخیر او را به سبب داغی که از پیشا ۱۳۵۷ بر سینه داشت، اصحاب سجن» مینامیدند و میخواستند رفیع را تا رتبههای صدر دیوانی برکشند، اما او از همان زمان با دلبستگی به قلم، همهٔ پیشنهادها را رد کرد. همنشینی در تحریریهها را به همسایگی کارتابل/ کارپوشه اداری برتری داد و با دریافت غم زمانه، این چنین سرود و نوشت:
در کام قلم ز جان من خون میریخت
در صفحه چو اشک چشم مجنون میریخت
آن دل که نثار دوست باید میشد
خون میشد و قطره قطره بیرون میریخت
۵- بارها گفتهام که شناخت جهان مطبوعات ایرانی بر اساس شناسنامه روزنامهها و مجلهها، وافی به مقصود نیست. تاریخ روی صحنه نشریهها همیشه واقعیتها و حقیقت ماجراها را نشان نمیدهند و این پاشنه آشیل/ چشم اسفندیار پژوهشگرهای خلف است. هیچجا نوشته نشده که استاد جلال رفیع از سال ۱۳۵۸ به تنهایی یک مرکز استعدادیابی و نسل پرورانه برای روزنامهنگاری کشور بود. علت غایی، بانی حقیقی، ایدهپرداز اصلی و فکرآفرین بسیاری از رویدادهای برکتخیز، اوست.
کسانی که رفیع به عرصه قلمزنی و سکانداری مطبوعاتی آورد یا راهشان را گشود، در دهههای پسین، استادهای نامور و مدرسهای سرشناس شدند و صدها شاگرد مبرز تربیت کردند. میزان نقش او در مشی مؤسسه اطلاعات ناگفته
مانده و سهمش را در گشایش ستون "دو کلمه حرف حساب" تا شکل گیری مؤسسه مطبوعاتی گلآقا فقط زنده یاد کیومرث صابری بر زبان رانده است.
۶- تبّحرها و چیره دستیهای گوناگون استاد جلال رفیع را نباید از یاد بیرد. طنزپرداز، شاعر، حقوقدان، روزنامهنگار، موسیقیدان و شماری ساحت دیگر که باید او را ذوالفنون و به چندین هنر آراسته دانست. جوشش بیفروکش گفتاری
و نوشتاری، قریحه خدادادی و آوای خوش ایشان، تحسین شنوندهها را در هر سطح بر میانگیزد.
بنیانگذاری نشر و نشریه و انجمنهای هنری، داوری جشنوارههای فیلم
و مطبوعات، آثار فراوان قلمی از ستون تا متون و کتاب آفرینی، مباحث دیگری از کارنامه درخشان اوست که امیدوارم دیگران به هر یک جداگانه بپردازند.
عمرش شادمان و پرشمار
سیدفرید قاسمی
منبع: جلوه رفیع جلال، ارجنامه فرزانه فروتن و روزنامهنگار ادیب جلال رفیع، مؤسسه اطلاعات
از دکتر علیمحمد حقشناس (۱۳۱۹ – ۱۳۸۹) این گفتۀ مشهور را به یاد داریم که «سَرم در کتابهای زبانشناسی است، اما دلم در ادبیات میتپد» [ کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شمارۀ ۳۷، آبان ۱۳۷۹، ص ۱۲؛ در نقلقولهای مستقیم، رسمالخط و نشانهگذاری منبع اصلی حفظ شده است]. از نوشتههای فرهنگی و ادبی فضلالله رضا (۱۲۹۳-۱۳۹۸) هم چنین برمیآید که این مرد علمپیشه، در طول قریب به یک قرنی که بیش از هفتاد سالش را فرسنگها بهدور از سرزمین مادری گذراند، دلش با ادبیات و بهویژه با شعر فارسی میتپیده است.
فضلالله رضا، همچون بسیاری از همنسلان درسخواندهاش، از آغاز نوجوانی و در مدرسه با شاهنامه و بوستان و گلستان آشنا شد. «غزلهای روان و دلنشین سعدی» را نیز خود میخواند و «مانند دیگر آثار او زود از بر میکرد». انس با ادب فارسی را، فروتنانه و شاید واقعبینانه، «مرهون […] زندگانی یکنواخت» آن روزگار میدانست و ابایی نداشت که بنویسد «اگر تلویزیون رنگارنگ جهان غرب امروز را آن روز در دسترس میداشتم، از فرهنگ و ادب فارسی غافل مانده بودم». چند سالی گذشت تا با دیوان حافظ آشنا بشود و «از همان دیدار اول» دلباختۀ غزلهای لسانالغیب، چندانکه در روزگار دانشجویی و خدمت سربازی، از هجده تا بیستوپنجسالگی، «هیچ شبی را در حضر و سفر بی دیوان حافظ بهسر نبرده» و هر غزلش را بارها خوانده و اغلب بیتها را به خاطر سپرده بود. با چنان پشتوانهای از مطالعات ادبی، و البته بهرهگیری از «موهبت حافظۀ خوب» و قریحه و استعدادی که حاجت بیانش نیست، از جوانی با ظرافتهای زبان فارسی آشنا و به گنجینهای از میراث ادبی مجهز بود و میتوانست پخته و سخته بنویسد. هوشمندانه خود را از «هنر سادهنویسی» کمبهره میدانست و مایۀ حسرتش بود که پیشاز گلستان و مقامات حمیدی و کلیله و دمنه با تاریخ بیهقی آشنا نشده است تا در نوشتن از شیوۀ آن پیروی کند [نک. حدیث آرزومندی (مقالات فرهنگی و ادبی)، تهران: نشر نی، ۱۳۷۴، صص. ۱۸۷ـ۲۰۵]. نمونهای از کاربرد مایههای ادبی در نثرش را در این جملهها از آغاز نخستین مجموعۀ مقالاتش میتوان دید: «این دیباچه را در دیماه ۱۳۵۳ در آتاوا مینگارم، هنگامی که برف سیمگون زمین و زمان را فراگرفته ــ طبیعت درختها و سنگها و خانهها و دشت و دمن همه را یکسان در خلعت سیمین پوشانیده است». [دیدها و اندیشهها (دوازده مقاله و سخنرانی)، تهران: مؤسسۀ مطبوعاتی عطائی، ۱۳۵۴، صفحۀ ۱۲؛ عنوان کتاب «دیدهها و اندیشهها»ست ولی روی جلدش، به رسمالخط رایج روزگار، چنین ثبت شده است. این کتاب یکبار بیشتر منتشر نشد.]
از نتایج دمخور شدنش با نثر بیهقی، در سالهای بعد، مقالۀ «قاضی بُست» (۱۳۵۲) بود. در این، بهتعبیر امروزیان، «جُستارِ» خواندنی، روایت رضا چنان گرم و شیرین و آمیخته به باریکبینی است که محمدعلی جمالزاده پساز خواندنش در مجلۀ نگین (شمارۀ ۱۰۳، ۳۰ آذر ۱۳۵۲، صص ۵ـ۸) خطاب به او نوشته بود: «هشتاد سال از سنّم میگذرد، پوستم مثل لاکپشت سخت شده، دیگر کمتر از چیزی متأثر میشوم، مقالۀ قاضی بُست شما را سهبار خواندم، اگر شما در تمام مدت عمر همین یک مقاله را نوشته بودید، قرضتان را به ایران ادا کرده بودید، چرا بیشتر نمینویسید؟»
از برکت آموختهها و علائق فرهنگی و ادبیاش، استادان برجستۀ ادبیات و علوم انسانی و معارف اسلامی را خوب میشناخت؛ کارهایشان را از نظر گذرانده بود و قدرشان را میدانست [برای نمونه، نک. «دریافت من از استاد همایی»، مهجوری و مشتاقی (مقالات فرهنگی و ادبی)، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ سوم، ۱۳۸۳، صص ۵۳ ـ۶۶]. ازاینرو، در «دولت مستعجل» ریاستش بر دانشگاه تهران، نهتنها راه تدریس استادان برجستۀ فاقد تحصیلات دانشگاهی را هموارتر کرد بلکه سبب شد عالمانی همچون جلالالدین همایی به مرتبۀ «استادیِ ممتاز» هم برسند. ارباب ادب نیز دوستش میداشتند و حرمتش مینهادند. از بدیعالزمان فروزانفر نامهای خطاب به «جناب آقای پروفسور فضلالله رضا رئیس گرانمایۀ دانشگاه طهران» بر جای است که در آن «مقدمه و تعلیقات فاضلانۀ» ایرج افشار بر کتاب اوراد الاحباب و فصوص الآداب را «نموداری از کارهای علمی» دانسته و از رئیس دانشگاه خواسته است «درجۀ علمی مناسبی که مقتضی باشد» به افشار «مرحمت شود». نامه با وصف «بیغرضی و حسن نیّت و فضیلتپروری و معرفتگستری آن جناب» آغاز شده و فروزانفر، بیگمان، از مراتب دانش و ذوق ادبی مخاطبش آگاه بوده است که بهمدد حضور ذهن کمنظیر خود، متناسب با نامکوچک او، بخشی از یک آیۀ قرآن را در وصفش آورده است: «ذلکَ فَضلُ الله یُؤتِیهِ مَن یَشَاء» [ اوراد الاحباب و فصوص الآداب (جلد دوم)، ابوالمفاخر یحیی باخرزی، به کوشش ایرج افشار، تهران: دانشگاه تهران، چاپ دوم، ۱۳۸۳، «یادداشتهای تازهیاب»، صفحۀ ۸] .
فضلالله رضا، در نیمۀ دوم زندگانی، کتابها و مقالههای بسیاری درزمینۀ ادبیات فارسی نوشت و به چاپ رساند. در این حوزه، مدعی تخصص نبود و بیشتر برای مخاطبان عام مینوشت. با فردوسی آغاز کرد: نگاهی به شاهنامه (۱۳۵۰) و پژوهشی در اندیشههای فردوسی (جلد اول: ۱۳۵۳؛ جلد دوم: ۱۳۶۹)؛ و طرفه اینکه عنوان آخرین کتابی هم که نوشت شاهنامه و هویت ملی (۱۳۹۴) بود. کتابهای دیگرش، عمدتاً، مجموعههایی از مقالات اوست: دید[ه]ها و اندیشهها (۱۳۵۴)، مهجوری و مشتاقی (۱۳۷۲)، حدیث آرزومندی (۱۳۷۴)، برگ بیبرگی (۱۳۸۰)، و نقدها را بود آیا که عیاری گیرند (۱۳۹۱). در هرکدام از این مجموعهها چند مقاله پیدا میشود که در یک یا چند مجموعۀ دیگر هم هست. پیداست که تدوین تازهای از مقالههای برگزیدهاش، با کاستهها و افزودهها، را خوشتر از تجدید چاپ مجموعۀ پیشین میدانسته است. آخرین و مفصلترینِ این گزیدهها را در واپسین سالهای عمرش سامان داده است: گلچینی از مقالات فرهنگی (۱۳۹۷). کتاب دیگرش، نگاهی به شعر سنتی معاصر (۱۳۹۲)، نیز شامل سه گفتار دربارۀ زندگی و شعر محمدتقی بهار، رعدی آذرخشی، و سیمین بهبهانی است، بهانضمام «گلچینی از شعر سنتی معاصر»، از ادیب پیشاوری تا شفیعی کدکنی. از نوشتههایش چنین برمیآید که تا آستانۀ یکصدسالگی از کتابهای ادبی منتشرشده در وطن نیز غافل نبوده و برخی از آن کتابها را میخوانده و یادداشت برمیداشته است.
اگر در جوانی ترک دیار نمیکرد، یا مراودهاش در غربت با محافل ادبی هموطنان بیشتر میبود، بعید نبود که تغییری در سلیقه و پسند ادبیاش رخ دهد و او نیز، همچون اغلب ادیبان و پژوهندگان این زمانه، برای نوشتن به سراغ چنین شاعران و چنان مباحثی نرود. هرچه بود، مطالعات ادبی او بر دامنۀ واژگانش افزود و زبان گفتار و نوشتارش را متانتی بخشید که از هر جهت با شخصیت احترامبرانگیزش تناسب داشت. در میان فارسینویسان معاصر، بعید است کسی بهقدر او بیتهای حافظ ورد زبانش بوده و به چیرهدستی او ابیات حافظ را زینتبخش گفتهها و نوشتههایش کرده باشد. از یاد نمیبرم روزی را که ضمن سخنرانی در جلسهای از گردانندگان خواست چندی پیشاز آنکه «جرس فریاد بردارد» که وقت تمام است باخبرش کنند. در آخرین سفرش به وطن (پاییز ۱۳۹۲) نیز به عضویت افتخاری فرهنگستان زبان و ادب فارسی درآمد.
الوند بهاری
پژوهشگر و مدرس ادبیات
این نوشته، پیشتر، در مجلۀ نگاه نو (شمارۀ ۱۲۳، پاییز ۱۳۹۸، صص ۲۳۱ـ۲۳۳) منتشر شده است.